بنیادهای جامعه شناسی معرفت
بنیادهای جامعه شناسی معرفت
0 Vote
109 View
حجت الاسلام حمید پارسانیا چکیده جامعهشناسی معرفت در دهههای اخیر از محدوده یکی از حوزههای جامعهشناسی به کانون نظریههای جامعهشناختی وارد شده است و با حضور خود، جامعهشناسی را پس از نزدیک به یک قرن رکود، از موضع یک دانش تکنوکرات، دیگر بار به موضعی به اصطلاح روشنگرانه و نقاد بازگردانده است. جامعهشناسی در این جایگاه نوین میکوشد تا اعتبار از دست رفته قرن نوزدهم را به صورتی دیگر به دست آورد. جامعه شناسی معرفت، اینک خود را دانشی بدیل برای مجموعه دانشهایی میداند که پیش از این در مقاطع تاریخی مختلف، تحت عناوینی مانند «فلسفه علم»، «اپیستمولوژی و معرفتشناسی» و یا «متافیزیک» و مباحث انتولوژیک و وجود شناختی، مطرح میشدند. جامعهشناسی معرفت به دنبال آن است که با ارائه تبار و نسبنامه معارف و آگاهیهای بشری، نقش متافیزیک و مباحث وجود شناختی را برای دیگر علوم و دانشها ایفا نماید. این گفتار به تبارشناسی جامعه شناسی معرفت میپردازد و بنیادهای وجودی آن را میکاود و میکوشد تا راز و رمز پیدایش، ظهور و گسترش دانشی را بیابد که در پی نوشتن و رقم زدن حسب و نسب دیگر علوم است. در طی مقاله روشن خواهد شد که این دانش، به رغم ادعاهایی که دارد، هرگز ریشههای وجودی معارف بشری را نشان نمیدهد، بلکه تکوین این علم به صورت نوین خود در گرو غفلت از وجود و هستی است. این دانش با قرار دادن «موجود» به جای «وجود»، نظر به ماهیات دوخته است و از مشاهده وحدت بازمانده است. نگاه تک بعدی جامعه شناسی معرفت به تعینات ماهوی که مثار کثرت و تباین هستند، موجب شده است تا این علم در پایانه دنیای مدرن همچون دجال با چشم واحد خود، در نقش موعود کاذب ظاهر شود. همه معارفی که شناسنامه خود را از این متافیزیک کاذب میگیرند با سقوط در پرتگاه نسبیت و شکاکیت ارزش جهان شناختی خود را به طور مطلق از دست داده، و به هرج و مرج معرفتی گرفتار میگردند. برای گریز از این آفت باید با تأمل در هستی و وجود، چشم دیگر خود را گشود، تا از این رهگذر هم محدوده و هم مرزهای جامعه شناسی معرفت مشخص شود؛ و هم ارزش و جایگاه دانشهای متعالی که اصول و بنیادهای معارف بشری را تعیین میکنند، انکار نگردند. حوزه یا نظریه جامعه شناسی معرفت یکی از حوزههای دانش اجتماعی است. این حوزه با آن که نخستین بار در سال ۱۹۲۰ توسط «ماکس شلر» با نام مختص به خود معرفی شد، از قرن نوزدهم مورد توجه جامعه شناسان کلاسیک بود. در طی قرن نوزدهم، جامعه شناسان و آنانی که در حوزه دانش اجتماعی میاندیشیدند، نسبت به نقش، کارکرد و آثار اجتماعی معرفت بیتوجه نبودند. «اوگوست کنت» با توجه به نقش اجتماعی معرفت و انحای مختلف آن، مقاطع تاریخی جوامع بشری را تبیین میکرد و «دورکیم» ویژگیهای معرفتی جوامع را به بنیادهای اجتماعی و وجدان جمعی آنان ارجاع میداد. مارکس، در طی قرن نوزدهم، بخش عظیمی از تحقیقات خود را متوجه ریشههای طبقاتی آگاهیهای اجتماعی، از قبیل دین، فلسفه و ایدئولوژی، کرده بود. مطالعات یاد شده، زمینه رویکرد مستقل به معرفت را به عنوان یک حوزه خاص، فراهم آورد. جامعه شناسی معرفت، در طی قرن بیستم، به عنوان یک حوزه مستقل مطرح شد و در دهههای پایانی قرن بیستم، به همراه بسیاری از تحولات فلسفی که بنیان تفکر مدرن را به چالش میکشانید، فرصتهای جدیدی را به دست آورد. مباحث پایانی قرن، با آن که جامعهشناسی و مردمشناسی کلاسیک را همانند بسیاری از دانشهای دیگری که در دو سده اخیر پدید آمده بود، در معرض نقد و بررسی مجدد قرار داده و اغلب آنها را فاقد حیثیت و اعتبار گردانید وضعیت مناسبی را برای جاه شناسی معرفت پدید آورد، و مباحث آن را از دایره مباحث فرعی که در یکی از حوزههای جامعه شناختی مطرح شود، خارج ساخته، در کانون مباحث نظری جامعه شناختی قرار داد. جامعه شناسی معرفت در این فرصت جدید، عرصه های نوینی را برای نظر و عمل در اختیار گرفته است؛ چندان که خود را بدیل و جایگزینی مناسب برای برخی دانشهایی میداند که پیش از این، در باب آگاهی، معرفت و علم بشر، کاوش میکردهاند. جامعهشناسی معرفت در موقعیت جدید موضع فلسفه علم، اپیستمولوژی و مباحث انتولوژیک و وجود شناختی علم قرار میگیرد. انتقال و تأثیر همانگونه که اندیشههای اجتماعی نظریهپردازان کلاسیک در ذهنیت و رفتار نخبگان کشورهای غیرغربی اثرگذارد و ساخت اجتماعی آنان را به گونهای، اغلب انفعالی، در معرض تغییرات اجتماعی غیرفعال و گاه آسیبزا، قرار داده، جامعهشناسی معرفت نیز با جاذبه های نوین سوی محیطهای علمی جوامع غیرغربی و از جمله جوامع مسلمان، وارد شده، آثار نظری و عملی خود را در عرصه فرهنگ و زندگی آنان، دیر یا زود نشان خواهد داد. اندیشهها و نظریات اجتماعی به لحاظ نظری یا عملی، در خلأ شکل نمیگیرند و هر یک از آنها از بعد نظری، با مبادی، اصول موضوعه و بنیانهای معرفتی خاصی مرتبط است و از بعد عملی، از بسترها و زمینههای اجتماعی و فرهنگی خویش بهره میبرد. مقبولیت برخی از مبادی نظری که از طریق فرهنگ عمومی، یا جامعه علمی، و یا از طریق تأملات و دقتهای نظری نخبگان، حاصل میشود، به همراه زمینهها و انگیزههایی که کوشش و کار علمی را تشویق، تأیید و یا اقتضا مینمایند، در پدید آمدن و توسعه یک نظریه دخیل هستند. توسعه و گسترش سریع جامعهشناسی معرفت از محدوده یک حوزه جامعهشناسی به مدار برخی از مباحث جدی نظری در دهههای اخیر، بدون شک نتیجه زمینههای معرفتی و اجتماعی خاصی است که در جوامع غربی پدید آمده است؛ زیرا چنین گسترشی بدون یک علت و دلیل وجودی و بدون یک تومنطقی که حداقل برای محیط ذهنی خود مقبول باشد، ممکن نیست. اینک برای اندیشهوران جوامع غیرغربی و از جمله اندیشمندان جامعه اسلامی، جای این پرسش هست که آیا محیط فرهنگی و شرایط اجتماعی ما نیز متقضی همان وقایع علمی و یا فرهنگی است که در دهههای مختلف، به صورت امواج متناوب، در جوامع غربی پدید میآمدند؟ آیا مراکز علما نیز باید در هر مقطع تاریخی، همان نظریههایی را در دستور کار خود قرار داده، در مراکز آموزشی و تربیتی خود منتشر سازند که در محیط فرهنگی دیگر و برای حل مسائل اجتماعی همان محیط، شکل گرفتهاند؟ در صد ساله اخیر، جامعه ما شاهد گسترش چندین موج معرفتی و نظری از این قبیل بوده است؛ و در هریک از این حرکتهای به اصطلاح فرهنگی و علمی، نخبگان ایرانی در قالب یکی از عینکهای فرهنگی دنیای غرب، به تحلیل مسائل اجتماعی خود پرداخته و در همان قالبها نیز عمل کردهاند. افرادی که با ابزارهای تحلیلی مربوط به جوامع غربی، فرهنگ و تاریخ خود را بررسی میکنند، هنگامی که مفاهیم مربوط به آن تحلیلها را در محیط های خود فاقد مصداق میبینند، به جای آن که تحلیل وارداتی را برای محیط اجتماعی خود غیرمناسب دانسته و در کاربرد آن تردید کنن محیط اجتماعی خود را به سبب عدول از انگارههای مفهومی خود، متهم نموده، گاه به شبیهسازی تاریخی و اجتماعی روی میآورند. این گروه، به جای آن که تحلیل را از محتوای اجتماعی خود بگیرند، محیط اجتماعی و فرهنگی خود را در قالب تحلیل شکل میدهند؛ برای مثال، هنگام تحلیلگران غربی برای حل بعضی از معضلات جامعه خود، بر عملکرد اجتماعی طبقه خاصی تأکید و یا توصیه میکنند، تحلیلگر ایرانی بدون آن که زمینه های فرهنگی و اجتماعی توصیه مزبور را مورد نظر قرار دهد و آن را اولاً: برخاسته از آرمانها و بنیانهای فرهنگی آن جامعه، ثانیاً: در پاسخ به موقعیت اجتماعی موجود در آنجا، ببیند، تنها فقدان چنان طبقهای را در محیط اجتماعی خود احساس میکند، و وقتی میبیند چنان توصیهای در این محیط، مخاطب و یا مجری ندارد و یا مخاطبان آن به لحاظ بنیانهای فرهنگی خود نمیتوانند آن را بپذیرند، جامعه خود را از این جهت مورد انتقاد قرار داده، تکوین همان طبقه را که محصول شرایط اجتماعی و فرهنگی جوامع غربی است و یا تمکین در برابر توصیههایی که با بنیادهای فرهنگی جامعه دینی بیگانه است، خواستار میشود. سه گزینه نکات پیشگفته، رسالت و مسئولیت ما را در مواجهه با نظریهپردازیهایی که در حوزه جامعهشناسی معرفت رخ میدهد، بیش از پیش روشن میکند. آیا ما باید همه آن چه را که اکنون در این قلمرو رخ میدهد، با ادبیات ترجمه نه تنها به محیطهای آکادمیک، بلکه به عرصه ادبیات ژورنالیستی نیز وارد کنیم؟ و آیا باید در چارچوب نظریههای مربوط به این حوزه، به تحلیل مسائل اجتماعی ایران بپردازیم؟ و البته اگر این گزینه را انتخاب کنیم، طلاب علوم دینی نیز باید متون و معارف دینی، فقهی، فلسفی و عرفانی خود رادر معرض کاوشهای معرفتشناسانه جامعهشناختی قرار دهند و مقالاتی را در این باب تنظیم کنند، و یا آن که مناسبتر خواهد بود که هم قرآن و دیگر متون دینی را موضوعی برای جامعه شناسی معرفت قرار دهند و هم مانند برخی از کارهای شتابزده و خام، جامعه شناسی معرفت را در قرآن و سایر متون جستجو کنند. گزینههای دیگری، افزون بر گزینه فوق، در پیش روی ما وجود دارد. دومین گزینه، فرو بستن مرزهای فرهنگی جامعه بر روی علوم انسانی جدید و تحولات علمی معاصر دنیای غرب است؛ و سومین گزینه، شناسایی حوزه های معرفتی جدید و از جمله نظریه هایی است که هم اکنون در جامعه شناسی معرفت ارائه میشود؛ لیکن این شناخت نه به قصد کاربرد مستقیم و خام، بلکه با هدف تجربه آموزی و به منظور زمان آگاهی و شناخت مسائل و مصائب بخشهای تأثیرگذار جهانی است که در آن زندگی میکنیم. گزینه اول گزینه ای است که اجرای آن به لحاظ نظری و عملی ساده است و گزینه دوم به لحاظ نظری ساده و لیکن اجرای عملی آن به ویژه در شرایط فعلی ایران و دیگر جوامع غیرغربی، دشوار و بلکه غیرممکن است و اما گزینه سوم، در عین آن که گزینه ای حیاتی و تعیین کننده میباشد، اجرای نظری و عملی آن بسیار دشوار است. در گزینه نخست، از بعد نظری چیزی به نام تولید فکر و اندیشه وجود ندارد، بلکه ترجمه و ترویج آن است؛ و از بعد عملی، عوامل گوناگون از دو جهت، تحقق و اجرای آن را تسهیل و بلکه ضروری میسازند. از یک جهت: مرجعیت علمی دنیای غرب، اقتدار سیاسی و جاذبههای اجتماعی آن؛ و از جهت دیگر: نظامها و سازمانهای رسمی علم در کشورهای جهان سوم و از جمله جامعه ایران که در حاشیه مراکز علمی دنیای غرب شکل گرفتهاند، فقدان ظرفیتهای بالفعلی که آشنایی عمیق را با مبانی فرهنگی غرب و یا جامعه بومی خود، ممکن سازد، و مجذوبیت و شیفتگی و یا مرعویت بسیاری از نخبگان فکری این جوامع. مجموعه این عوامل، اجرا و تحقق گزینه نخست را آسان میکند و آن را به عنوان یک واقعیت گریزناپذیر در میآورد. بنده تاکنون با افرادی در محیط های حوزوی و دانشگاهی مواجه شدهام که توصیههایی نزدیک به گزینه نخست داشتهاند؛ کسانی که گسترش علوم اجتماعی را به متن آموزشهای حوزوی، و همچنین مطالعات جامعهشناختی را به طور عام، و توسعه جامعه شناسی معرفت را به طور خاص توصیه میکردهاند. این توصیهها هنگامی که از ناحیه دوستان دانشگاهی مطرح میشود، صورتی طبیعیتر به خود میگیرد، لیکن استقبال دوستان حوزوی با برخی از خصوصیات و لوازم ویژه همراه است. کسانی که در محیطهای دانشگاهی برای محیطهای حوزوی توصیه میکنند، هنگامی که تحصد را در علوم اجتماعی به انجام رسانده باشند، در وقت توصیه، به پزشکی میمانند که اولاً: خود را در مقام یک متخصص و آشنا با مسائل میداند و ثانیاً: نسخه را برای غیر تجویز میکند و حال آن که دوستان حوزوی، هنگامی که از ورود این آموزهها به متن علوم حوزوی استقبال میکنند، به هنگام درخواست، به مریضی میمانند که اولاً: نسخه را برای خود میخواهد و ثانیاً: خود را در مقام متخصص نمیبیند، بلکه تنها مصرف کننده نسخه میداند. این گروه در حکم بیمارانی هستند که به دستان شفابخشی مینگرند که از بیرون به سوی آنان دراز شده نسخهای که آنان در این رابطه طلب میکنند، یک نسخه صرفاً عملی نیست، بلکه شیوهای از اندیشه و تفکر است. حالت روانی فوق، هنگامی که در مدار آموزههای نظری و در بستر تعلیم و تربیت قرار میگیرد، آفتهای اجتماعی بزرگی را به دنبال میآورد. این حالت، روحیه خلاقیت را در بخشی از جامعه که ظرفیت بیشتری را برای بارور کردن لایه های عمیق فرهنگ خود دارد، میخشکاند. وجود صحنه هایی از این قبیل در بین طلاب و نوآموزان و گاه نیز مدرسان جوان حوزههای علمیه، هرچند کم و اندک، از عمق فاجعهای حکایت میکند که در فرهنگ این مرز و بوم ریشه دوانیده است. و اما گزینه دوم که بسته شدن درهای فرهنگی جامعه است، به لحاظ نظری چیزی جز تحجر و چشم بستن بر واقعیتهای اجتماعی موجود در دنیا نیست. این گزینه شاید در روزهای نخستین رویارویی غرب با کشورهای غیرغربی و یا اسلامی، تا حدودی امکان داشت، ولی امروز پس از آن که غرب، سازمانهای آموزشی غیرغربی را با مرجعیت علمی خود تسخیر کرده است، راهی برای اجرای آن نیست، و اجرای آن تنها برای گروههای خاص و بسته ممکن است. گزینه سوم از هر دو بعد نظری و عملی دشوار است و برای اجرای آن هم باید با جامعهشناسی معرفت آشنا شد و هم به نسبنامه آن پیبرد. تبار و ریشه های وجودی آن را شناخت و افزون بر آن، به زمینههای معرفتی فرهنگی و اجتماعی جامعه خود آگاهی داشت، و آن گاه به آثار توابع انتقال آن از زادگاه اصلی به محیط اجتماعی جدید، پیبرد و سپس آگاهانه به گزینش و انتخاب دست زد؛ در این صورت نهال نوینی که حاصل گزینش و پیوند جدید است در بستر فرهنگ بارور اسلامی خواهد رویید. این مولود جدید از نوع چیزی است که اهل عرفان در جریان تناکح اسماء و صفات الهی از آن یاد میکنند. تبارشناسی جامعه شناسی معرفت جامعهشناسی معرفت علمی است که در بسیاری از تعریفها، خود را عهدهدار شناخت ریشههای وجودی معرفت میداند. جامعهشناسان معرفت میکوشند تا تعینهای اجتماعی ادیان، اساطیر، ایدئولوژیها، متون ادبی و حتی علوم گوناگون بشری را تعیین کرده، ساختهای معرفتی هر یک حوزهها را به بسترهای تاریخی و اجتماعی آن ارجاع دهند. مطابق گزینه سوم، انتقال سالم نظریههایی که در این حوزه مطرح میشود، مبتنی بر تبارشناسی آن است؛ پس آیا برای عمل به گزینه سوم، باید نخست جامعهشناسی معرفت را به عنوان یک موضوع برای جامعهشناسی معرفت داد؟ اگر جامعه شناسی معرفت در مدعای خود صادق باشد؛ یعنی اگر علل و زمینه های وجودی معرفت به عوامل اجتماعی منحصر شوند، گریزی از این مسأله نیست؛ به دیگر سخن، در انتقال نظریه ها و تئوریهای این دانش براساس گزینه سوم، ابتدا نیازمند نوعی جامعه شناسی معرفت خواهیم که با شناخت جوانب و محدودههای خود، زمینه ها و موانع حضور خویش در محیط جدید را بررسی کند و از آن پس، خودآگاهانه و نه تقلیدی عمل نماید؛ لیکن کلام متوجه اصل ادعایی است که این علم را متولی تبارشناسی علوم میداند. این ادعا خود ریشه در برخی از مبادی فلسفی دارد که منکر ابعاد متعالی معرفت و آگاهی بشری است. ما در این مقاله کوشش خواهیم کرد تا تحولاتی را که جامعهشناسی معرفت به عنوان یک حوزه جامعهشناختی، پشت سر میگذارد و عوامل وجودی گوناگونی را که آن را از محدوده یک حوزه به عرصه نظریات جامعه شناختی، بلکه در کانون یک گفتمان نوین معرفتی وارد کرده، بررسی کنیم. بعدهای گوناگون معرفت هر معرفتی از زوایا و ابعاد گوناگونی بررسی میشود؛ از جمله: ۱٫ نحوه وجود و هستی معرفت؛ مانند این که هستی علم و معرفت، آیا مجرد یا مادی است؛ و تجرد آن تام است یا برزخی؟ آیا علم از زمره مقولات و ماهیات است و یا مفهومی مساوق با هستی و وجود؟ اگر هم از زمره مقولات باشد، ماهیتی موجود خواهد بود و اگر مساوق با وجود باشد، علم، به نفس وجود باز میگردد. اینگونه مباحث، هستی شناسی علم است و در محدوده فلسفه و متافیزیک مطرح میشود. ۲٫ جنبه حکایت و هدایت و ارزش معرفتی آن نسبت به جهان خارج که در دانش معرفتشناسی به بحث گذارده میشود. ۳٫ ساختار درونی نظام معرفتی که منطق از آن بحث میکند؛ مانند بخش برهان منطق که از ساختار علوم یقینی بحث میکند و بخش شعر یا خطابه یا جدل که ساختار درونی دیگر بخشهای معرفتی را به بحث میگذار. ۴٫ اصول موضوعهای که هر علم از فضاهای معرفتی بیرون از خود اخذ میکند و مهمترین آنها اصول متافیزیکی است که به احکام وجود بازگشت نموده، از آنها در فلسفه بحث میشود؛ مانند مبدأ عدم تناقض، و یا اصل علیت. ۵ . علل مادی و قابلی و زمینههای فیزیولوژیکی، روانی و اجتماعی معرفت که در علوم مختلف مانند روانکاوی، و یا جامعهشناسی به بحث گزارده میشوند، و جامعهشناسی معرفت در این بخش قرار میگ هر یک از جهتهای یاد شده، به بخشی از عواملی که در تکوین و تحقق معارف بشری دخیلند، میپردازد و مباحث فلسفی بیشتر علل وجودی و همچنین مبادی هستی شناختی معارف و علوم را برعهده میگیرد و مباحث منطقی علل صوری دانشها را مشخص میسازند و دیگر علوم، اغلب از علل ی و یا مادی پرده برمیدارند؛ بنابراین، هیچ یک از علوم یاد شده، به تنهایی نمیتواند تبارشناسی برای یک معرفت خاص و یا همه معارف و علوم بشری ادعا کند، و جامعهشناسی معرفت تنها در صورتی میتواند نقش محوری را در تبارشناسی و تبیین بنیادهای وجودی معارف بشری کند که برخی از جهات علم، مورد غفلت و یا انکار قرار بگیرند و یا به افق عوامل و علل اجتماعی بازگشت داده شوند و این امور، گرچه بازتابهای خود را در حوزه جامعهشناسی معرفت و نظریهپردازیهای مربوط به آن آشکار میکنند، لیکن هیچ یک ریشه در متن این علم ندارند،ه در آگاهیهایی ریشه دارند که تبارنامه این علم را نیز رقم میزنند. برای شناخت تبار و عوامل تأثیرگذار در جامعهشناسی معرفت، نمیتوان به مدعیات درونی این علم بسنده کرد و پاسخهایی را که نظریهپردازان آن، براساس مبانی و بنیادهای فکری خود، ارائه دادهاند، تمام شده دانست؛ زیرا هریک از نظریات در چارچوب بنیادهای وجودی و مبادی شناختی خود پذیرفتنی بوده، با تحول آنها تغییر مییابد. برای رسیدن به یک پاسخ جامع باید با صرفنظر از آن چه در درون این علم مطرح میشود، جایگاه آن را به عنوان یک حوزه جامعهشناختی، در دو بعد زیر بررسی کرد؛ اولاً: در مجموعه دانشهای اجتماعی و ثانیاً: درس با دیگر دانشهای همگن که با ابعاد گوناگون معرفت سر و کار دارند و مبادی اصول موضوعه یکدیگر را در سطحهای مختلف، تأمین میکنند. جایگاه جامعه شناسی معرفت جامعه شناسی معرفت چه جایگاهی در مجموعه دانشهای اجتماعی دارد و ارتباط آن با دیگر مباحث جامعه شناختی چگونه است جامعهشناسی به عنوان یک علم از بخشها و بعدهای گوناگونی برخوردار است و مهمترین آنها، نظریه «روش و حوزههای جامعه شناختی» است. دانشجویی که در این علم به تحصیل میپردازد، واحدهای عمومی که نقش ابزاری داشته و نیاز مشترک رشته های گوناگون را تأمین میکند و یا از علوم فرهنگی میباشد، مانند ادبیات و زبان - و برخی از واحدهای حاشیهای - که مربوط به علوم همجوار و همسایه است مانند روان عمومی و اصول علم اقتصاد - میگذراند. واحدهای اصلی که در رشته های علوم اجتماعی تدریس میشود، عبارت است از: کلیات یا مقدمات، نظریهها، روشها و حوزه در کلیات و مقدمات، دانشجو با برخی از مفاهیم، مباحث و مسائل و گاه نیز با تاریخچه ای از علوم اجتماعی آشنا میشود «نظریه» در حکم قلب جامعه شناسی است، و نظریههای گوناگون، شاکلههای اصلی این علم را پدید میآورند. «روش» در حکم اعصاب و سیستم ارتباطی علم است و «حوزه»ها نظیر اعضا و اندام علم جامعه شناسی میباشد. حوزهها، عرصههایی هستند که نظریه به وساطت روش در آنها فعال میشود؛ مانند: جامعهشناسی صنعت، جامعهشناسی روستا، جامعه شناسی کار و شغل، جامعه شناسی ارتباطات و یا جامعهشناسی علم و معرفت. همانگونه که هر قلبی با سیستم عصبی و اندام خاصی سازگار است، هر نظریهای روشهای متناسب با خود را به دنبال میآورد و در حوزههای سازگار با خود، فعالیت میکند. برخی از نظریهها از روشهای کمی و آماری استفاده میکنند و برخی دیگر به سوی روشهای ژرفایی و کیفی گام بر میدارند. برخی از نظریهها به تناسب حساسیتهایی که در ساختار تحلیلی آنها وجود دارد، نسبت به بعضی از حوزهها فعالترند و بر همین قیاس، برخی از حوزهها به تناسب نقشی که در تحلیل نظریه علم دارند، به قلمرو محوری نظریه و علم نزدیک و یا وارد میشوند؛ برای مثال، نظریه «مارکسیستی» به مقتضای تحلیل نظری خود، بر نقش طبقات اجتماعی و یا تغییرات و تحولات انقلابی جامعه بشری، تأکید بیشتری دارد و در حوزه های مربوط به این امر، بیشتر فعال میشود، و مفاهیم و اصول مربوط به این حوزه ها نیز در بنیانهای نظری جامعه شناسی مارتی حضور دارند؛ و یا نظریه «کارکردگرایی ساختی» به ساخت اجتماعی و تأثیر نهادهای گوناگون اجتماعی، بیشتر اهمیت میدهد. علم جامعه شناسی اگر به یک ارگانیسم زنده تشبیه شود، افزون بر قلب، سیستم عصبی و اعضای گوناگون، دارای روح و روان نیز هست. روح و جان جامعهشناسی، متافیزیک و یا فلسفهای است که نظریه با استفاده از آن شکل میگیرد. فلسفه و متافیزیک، فضای کلی و جغرافیای زیست و زندگی دانش اجتماعی و نظریه های مربوط به آن را فراهم میآورد. حرکت قلب به حضور روح وابسته است. روح هیچ یک از اندام و اعضا نیست؛ آن را در قلب، یا در اعصاب و یا در اعضا نمیتوان دید؛ و به همین دلیل کسانی که به حواس ظاهری بسنده میکنند، از مشاهده آن عاجزند را انکار نیز میکنند. آثار و نتایج روح، با آن که با چشم دیده نمیشود، در همه اندام و اعضا آشکار میشود. روح را در گوشهای از بدن نمیتوان جست و هیچ بخشی از بدن نیز از آن خالی نیست، و همین حضور فراگیر نیز گاه سبب بیتوجهی، غفلت و یا انکار آن میشود. فلسفه و متافیزیک نسبت به جامعه شناسی و بخشهای گوناگون آن، همین نقش را دارد، و بخش قابل توجهی از امتیازها و اختلافهایی که در نظریه های جامعه شناختی وجود دارد، به مبادی و مبانی فلسفی و متافیزیکی نظریه پردازان باز میگردد. تأثیر فلسفه در دانش اجتماعی، به نظریه های جامعه شناختی ختم نمیشود. فلسفه آثار خود را از دو راه مستقیم و غیرمستقیم، در روشها و حوزه های جامعه شناختی، آشکار میکند. تأثیر مستقیم آن از راه کاربرد مستقیم اصول فلسفی و متافیزیکی در هر یک از بخشهای مزبور تأثیر غیرمستقیم آن به وساطت آثار هریک از بخشها در بخشهای دیگر میباشد؛ برای مثال، اصول فلسفی در نظریه جامعه شناختی یا روش جامعه شناسی اثر میگذارد، و نظریه یا روش، در حوزههای گوناگون اثر گذارند. بنیادهای فلسفی تأثیر متافیزیک و فلسفه در علوم انسانی، به طور عام و در دانش اجتماعی به طور خاص و در نظریه های جامعه شناختی، به نحو اخص آشکارتر از تأثیر آن در دیگر رشته های علمی است، و تأثیرپذیری علوم گوناگون از دانش فلسفی، عمیقتر و گستردهتر و همه جانبه تر از تأثیرپذیری آنها از دیگر علوم است. شدت تأثیر متافیزیک در نظریه های جامعه شناختی به حدی است که پیدایش و تطورات نظریه جامعه شناختی را میتوان در حاشیه ظهور و تحولات دیدگاه فلسفی مربوط به آن، تعقیب کرد. منحنی تغییرات هر نظریه را میتوان تابعی از تغییرات یک اندیشه دانست؛ برای مثال، جامعه شناسی پوزیتیویستی و نظریه های مربوط به آن، در حاشیه جریان پوزیتیویستی معرفت، از قرن نوزدهم شکل گرفته، هماهنگ با فراز و نشیبهای جریان پوزیتیویستی نزدیک به دو سده، حرکت میکند و با افول این جریان راه زوال را میپیماید؛ و یا نظری مارکسیستی به دنبال دیدگاههای فلسفی مارکسیسم، پدید آمده و با تطوراتی که در اندیشه مارکسیسم به وجود میآید، همراهی میکند و بر همین قیاس، پدیدارشناسی یک جریان فلسفی است که بازتابهای خود را در نظریه های جامعه شناسی منعکس میکند؛ و یا اندیشه های تفهمی ماکس در حاشیه تأملات فلسفی کانت و دیلتای پدید میآید. در برخی موارد، یک فیلسوف، آثار و اندیشه های فلسفی خویش را در نظریهها و حوزه های جامعه شناختی تعقیب میکند و در مواردی دیگر، جامعه شناسان با تأثیرپذیری از یک فلسفه، نتایج جامعه شناختی آن را تعقیب مینمایند و در بیشتر موارد، جامعه شناسان به طور ناخودآگاه در یک بستر فلسفی خاص حرکت کرده، لوازم آن را در حوزه کار خود پی میگیرند تأثیرپذیری دانش اجتماعی از دیدگاههای فلسفی، موجب شده که بسیاری از نظریه پردازان دانش اجتماعی، از نامآوران تاریخ فلسفه نیز باشند. معانی فلسفه فلسفه در تاریخ اندیشه، به دو معنای عام و خاص به کار میرود؛ معنای عام آن با علم مرادف است و در این صورت، شامل همه دانشهای بشری میشود. در تقسیم بندی علوم، هنگامی که فلسفه به دو بخش نظری و عملی تقسیم میشود و فلسفه نظری تقسیمهای بعدی مانند متافیزیک، ریاضی و فیزیک را میپذیرد، فلسفه به همین معنا به کار برده میشود. روشن است که مراد ما از فلسفه، در این مقاله، معنای عام آن نیست. معنای خاص فلسفه، با متافیزیک مرادف است و مراد از آن، دانشی است که به احکام وجود و واقعیت، از آن جهت که وجود و واقعیت است، میپردازد. هر موجودی احکام گوناگونی دارد؛ برای مثال، انسان دارای احکام متنوعی است؛ برخی از احکام او به بدن انسانی او مربوط است و بعضی دیگر، به حیوان یا جسم بودن و بعد و اندازه داشتن، مربوط میشود، و در نهایت، بعضی از احکام به واقعیت و وجود داشتن او مربوط است. احکام مربوط به بدن او را علمی مانند پزشکی عهده دار میشود. احکام مربوط به حیوان بودن، احکام عامی است که بین او و دیگر حیوانات مشترک است و احکام مربوط به جسم و حرکتهای جسمانی او را دانشهایی چون فیزیک، شیمی و یا مکانیک برعهده میگیرند و احکام بعد و اندازه او در علوم ریاضی بحث میشود و احکام مربوط به اصل واقعیت و وجود او در متافیزیک و فلسفه مطرح میگردد؛ بنابراین، موجودی مانند انسان، افزون بر احکام مختص به خود، دارای احکام دیگری است که بین او و دیگر موجودات مشترک است. این دسته از احکام در دانشی عامتر مطرح میشوند، و عامترین احکام، مربوط به فلسفه و متافیزیک است. در متافیزیک، از اصل واقعیت یا حضور واقعیت در افق ادراک و شناخت انسان و یا از استحاله اجتماع وجود و عدم، و نیز از اصولی مانند علیت و سنخیت، بحث میشود. این دسته از اصول، در امتداد واقعیت استمرار مبییابند و به دلیل شمول و گستردگی خود، در دانشهای مقید و جزئی نیز کاربرد دارند، هرچند که آن دانشها خود عهدهدار بحث از آنها نمیباشند. دانشهای مقید، درباره اصل واقعیت و احکام مربوط به آن، بحث نمیکنند؛ آنها درباره موجودات و ماهیات؛ یعنی درباره اموری که از هسو وجود بهرهمند میشوند و به بیان دیگر، درباره تعینات و ظهورات وجود، بحث میکنند. محدود یا نامحدود بودن هستی، به عالم ماده و محسوس و اثبات یا انکار مراتب مجرد و متعالی هستی و مستقل یا وابسته دانستن هستیهای طبیعی به هستیهای متعالی، از احکام تعیین کننده متافیزیکی برای علوم مقید و از جمله دانش اجتماعی است، و نظریههای اجتماعی، دانسته یا ندانسته، همواره از اصول و مبادی متافیزیکی بهره میبرند. پوزیتیویسم، فلسفه پنهان اصول و مبادی فلسفی نه تنها در دایره علوم گوناگون، بلکه در قلمرو فرهنگ و تمدن و در حوزه آگاهی عمومی و عرف اجتماعی و در محدوده ادبیات و هنر و مانند آن نیز حضور فراگیر دارند، و این شمول و فراگیری در اغلب موارد موجب غفلت کسانی میگردد که در فضای آن تنفس کرده براساس آن زندگی میکنند. نسبت آگاهی و دانش فلسفی به دیگر حوزه های معرفتی بشر، مانند نسبت ماهی به آب یا هوا به انسان است. ماهی با آن که در آب زندگی میکند و یا انسان با آن که با هوا تنفس مینماید، برای درک آن نیاز به تأملی مضاعف دارد. علم مدرن، جامعه شناسی کلاسیک و به ویژه جامعه شناسی پوزیتیویستی به دلیل ناآشنایی با مباحث فلسفی، به شتابزدگی و عملزدگی مفرط و بی توجهی به غفلت از متافیزیک، گرفتار شده و خود را مستقل و یا بینیاز از آن پنداشت. اوگوست کنت که به عنوان بنیانگذار جامعه مدرن شناخته میشود، براساس همین غفلت بود که علم را به طور عام و جامعه شناسی را به طور خاص، از متافیزیک و فلسفه بینیاز دانست. او به دلیل غفلت از حقیقت متافیزیک و فلسفه، حتی نتوانست تعریف درست و دقیقی از آن ارائه دهد. او گمان میکرد که فلسفه نوعی روش معرف است که به حس و تجربه بی توجه بوده، به پنداشته ها و سازه های ذهنی بسنده میکند و به همین دلیل، همه علوم «ما قبل مدرن» را با این اتهام دروغ و واهی که با استقرا و یا تجربه بیگانه بودهاند، فلسفه نامید. او روش فلسفی را در قبال دو روش دینی و علمی قرار میداد و روش دینی را حاصل تشبیه خام طبیعت با انسان میخواند. تعریف ابداعی اوگوست کنت پس از او، بر تاریخ اندشیه جامعهشناسی کلاسیک سایه انداخت و غفلت او از متافیزیک در بین جامعهشناسان استمرار یافت جامعهشناسی کلاسیک - بیآن که بداند - بر بنیانهای فلسفی فراوانی سازمان یافته است. تفاوت و امتیاز این جامعهشناسی با دانش اجتماعی پیش از خود، بیش از آن که در نظریه ها و روشهای مربوط به آنان باشد، در اصول و بنیادهای فلسفی و متافیزیکی آنان است. علم مدرن و جامعه شناسی کلاسیک آن چه را که نفی میکند، به صورت مبهم و ضعیف درک مینماید و آن چه را که از آن بهره میبرد، کمتر احساس کرده یا در نمییابد و گاه نیز در اثر غفلت به انکار آن میپردازد. پوزیتیویسم، یک فلسفه و متافیزیک پوشیده و پنهان بود؛ زیرا این مکتب از دهها گزاره متافیزیکی و معرفتشناسانه بهره میبرد که صرفنظر از صحت و سقم، فاقد هویت تجربی و آزمون پذیری است. پوزیتیویستها از حاشیه پنهان این گزارهها برای مدتی به عنوان یک منطقه امن استفاده میکردند و از همین موضع بدون آن که وارد مباحث جدی فلسفی و متافیزکی شوند، اعتبار جهان شناختی فلسفه و گزاره های متافیزیکی و ایدئولوژیک را نفی میکردند. آنها در بسیاری از مواقع به دلیل این که متوجه گزاره های فلسفی و ایدئولوژیک خود نبودند، زحمت دفاع از مبادی خود را نیز به خود نمیدادند. بنیادهای پوزیتیویستی جامعهشناسی معرفت حاکمیت پوزیتیویسم بر نظریات جامعهشناختی قرن نوزدهم، ناخودآگاه گام مهمی بود برای فعال کردن جامعه شناسی معرفت به عنوان یکی از حوزههای فعال جامعه شناختی؛ زیرا این دیدگاه اولاً فلسفه و متافیزیک را در خارج از قلمرو و آگاهی علمی بشر قرار داده، ارزش جهانشناختی آن را انکار میکرد و ثانیاً مبادی فلسفی و هستی شناختی علوم را نفی کرده، جامعهشناسی معرفت را از گزاره های متافیزیکی پاک و منزه میدانست. با تعریفی که پوزیتیویسم از معرفت علمی میکرد نه تنها گزاره های فلسفی، بلکه بسیاری از گزاره های دینی، اساطیری و ایدئولوژیک فاقد هویت علمی بودند، و شأنیت دفاع علمی از خود را نیز نداشته و با این وصف، این بخش از آگاهی بشری هیچگاه نمیتوانست در جریان شناخت نقشی علمی داشته، در موضع بیننده و ناظر، معتبر باشد. آگاهیهای ایدئولوژیک، دینی و فلسفی از این پس تنها به عنوان موضوع و ابژه معرفت علمی میتوانستند به رسمیت شناخته شوند، یعنی از این پس، هر مطالعه ای که در درون حوزه های مزبور واقع شود، اعم از این که نسبت به مسائل درونی حوزه ها باشد و یا نظر به مسائل بیرونی آنها داشته باشد، مطالعه ای غیرعلمی است و در نتیجه، مطالعه علمی نسبت به آن حوزه ها الزاماً مطالعه بیرونی است؛ برای مثال، مطالعات، تتبعات و تحقیقاتی که متدینان براساس گزارههای دینی نسبت به مسائل دینی این حوزه یا مسائل تاریخی، اجتماعی و طبیعی داشته باشند، مطالعات غیرعلمی و در نتیجه غیرمحققانه بوده، فاقد ارزش علمی و جهانشناختی است و مطالعات علمی درباره دین حتماً باید توسط دین پژوهیهایی انجام شود که هیچگونه پیوند و ارتباطی با متافیزیکی دینی و یا گزارههای الهیاتی نداشته باشند. به بیانی دیگر، مطالعات علمی نسبت به دین، مطالعات برون دینی است و هرنوع مطالعه ای که به گونه ای ارتباط خود را با گزاره های دینی حفظ کند، مطالعهای غیرعلمی است. از بین رفتن اعتبار فلسفه و متافیزیک موجب شد تا بخش بزرگی از معارف و آگاهیهای بشری نه تنها ارزش جهان شناختی خود را از دست دهد، بلکه شأنیت حکایت را نیز نداشته باشد و اگر برای این دسته از معارف، نظام و ساختار درونی و منطقی مناسب با آن هم وجود داشته باشد، این نظام و منطق فاقد ارزش معرفت شناختی میباشد؛ در چنین شرایطی، مطالعه علمی درباره این دسته از معارف، تنها مطالعات بیرونی است. البته این مطالعات بیرونی هرگز درباره صدق و کذب گزارههای آنها بحث نمیکند، زیرا گزارههای این دسته از معارف، شأنیت صدق و کذب ندارد. مطالعات بیرونی به جای بحث از حکایت این علوم به بحث از علل و اسباب پیدایش و وجود آنها میپردازد و در سلسله مباحثی که از این رهگذر پدید میآید، اثری از مباحث انتولوژیک و وجودشناختی نیست؛ زیرا مباحث وجودشناختی، مباحثی متافیزیکی و فلسفی است و دانش فلسفی در این فرض فاقد اعتبار علمی میباشد. علل و اسباب پیدایش معارف گوناگون پس از حاکمیت دیدگاه پوزیتیویستی، همان اسباب و علل مادی هستند که با روشهای تجربی و یا استقرایی قابل بررسی و ارزیابی میباشند. مسیر فوق به خوبی نشان میدهد که چرا در قرن نوزدهم، با افول فلسفه و متافیزیک و با از بین رفتن حوزههای دینی، مطالعات میدانی و تجربی در باب تاریخ فلسفه و یا تاریخ ادیان، مطرح میشدند و دین پژوهیهای نوین که هویت برون دینی دارند، نظیر روانکاوی دین یا جامعه شناسی دین، شکل میگیرند. در قرن نوزدهم، عالمان تجربی مسلک و پوزیتیویستها به جای آن که ایدههای بشری را در عرصههای گوناگون به لحاظ حکایت از خارج مطرح کرده، درباره درستی و نادرستی آنها بحث کنند، به روش تجربی درباره سبب پیدایش، رشد، تحول و افول آنها به بحث نشستند. اینگونه بحث درباره آنها، از قبیل مباحث افلاطون درباره نحوه وجود ایدهها نبود، زیرا افلاطون با روش عقلی، بحثهایی متافیزیکی درباره وجود ایدهها مطرح میکرد. او ایده ها را موجوداتی ازلی، ابدی و غیرمحسوس میدانست و معتقد بود آن چه در عالم حس دیده میشود، سایه هایی از آن ایدههای عقلی است و مباحثی که در قرن نوزدهم، درباره ایدهها شکل گرفت، مباحثی تجربی بود. «کندیاک» این نوع از مباحث را برای نخستین بار ایدئولوژی نامید. مراد او از ایدئولوژی فهم ایدهها بود. این علم که مرهون حاکمیت تفکر پوزیتیویستی است، در حقیقت نخستین گام به سوی جامعه شناسی معرفت است. مطالعه تجربی در باب ایده ها میتواند از ابعاد و زوایای مختلف، در دامنه دانشهای تجربی گوناگون، شکل گیرد. برخی از این دانشها به زمینه های فیزیولوژیک ایدهها و بعضی دیگر به ابعاد روانی و برخی نیز به بسترهای اجتماعی آن میپردازند، وشناسی معرفت علمی است که زمینهها و علتهای اجتماعی معارف و آگاهیهای گوناگون را دنبال میکند. تأثیر فلسفه علم تا زمانی که معنای پوزیتیویستی علم اعتبار داشت، ارزش معرفتی و جهانشناختی دانش تجربی و آزمونپذیر، محفوظ بود. در این حال، ساختار درونی دانش علمی و روش منطقی آن، صرفنظر از علل و عوامل وجودی آن، به لحاظ حکایت و هدایتی که نسبت به واقع داشت، در معرض نظر و داوری قرار میگرفت. و به همین دلیل، جامعه شناسی معرفت و دیگر دانشهای تجربی که از بیرون، ابعاد معرفتی آدمیان را در معرض کاوش قرار میدادند، نمیتوانستند به مرزهای دانش علمی نزدیک شوند. جامعه شناسی علم در این مقطع، با حفظ حرمت دانش علمی، به مطالعه ملازمات و لوازم اجتماعیای پرداخت که بیرون از دروازه علم، با آن همراهی میکرد؛ مانند بحث از سازمانهای علمی و یا مطالعه رفتارها و کنشهای گوناگون عالمان. در شرایط فوق، جامعه شناسی معرفت به طور عام و جامعهشناسی علم به طور خاص، در حد یکی از حوزههای اقماری جامعه شناسی باقی ماندند. تحول بزرگ در حوزه جامعهشناسی معرفت، هنگامی پدید آمد که جریان پوزیتیویستی معرفت راه افول را در پیش گرفت. مجموعه مباحثی که در طی قرن نوزدهم، از دهه بیست به بعد، یا فلسفه علم شکل گرفت، حاشیه امن علم تجربی را در هم ریخت. این مباحث، گزارههای غیرتجربی فراوانی را که در لایههای پنهان دانش تجربی پوشیده مانده بودند، به تدریج آشکار ساخت و در نتیجه، فاصله و مرزی راه بین علم پوزیتیویستی و دیگر عرصههای فکری بشر که به لحاظ حکایت از واقع و شناخت، خارج گزارده میشد، از بین بردند. تحقیقات لاکاتوش و تامس کون، با توجه به ساختارهای گوناگون و کاملاً متفاوت علمی، جریان فزاینده دانش علمی را در معرض تردید قرار داد. تامس کون بر تحولات دفعی و انقلابی ساختارهای علمی تأکید کرد و از پارادایمهایی سخن گفت که در انقلابات علمی تغییر مییابند. گسترش جامعه شناسی معرفت معرفت علمی هنگامی که بنیادهای متافیزیکی و وجودی خود را از دست میدهد، از ساختار مستقل معرفتی خویش نیز که از بعد جهانشناختی و حکایت نسبت به خارج، تعین مییابد، نمیتواند دفاع کند و در این حال، علم نمیتواند واقعیتی فراتر از هویت جمعی که در مناسبات اذهانی آدمیان پیدا میکند، داشته باشد. واقعیت جمعی پیدا کردن علم موجب میشود تا دانشهای تجربیای که با نگرشهای جزئی و خرد خود به ابعاد فردی و شخصی زندگی افراد میپردازند، نگاه به تحولات و فراز و نشیبهای آن را فراتر از محدوده نظر و عمل خود ببینند. علمی مانند روانکاوی که به زوایای ذهنی افراد نظر میکند، در صورتی میتواند خود را متولی شناخت اسباب و علل پیدایش و یا تحولات علم بداند که برای علم، با صرفنظر از ابعاد اجتماعی آن، معنا و مفهومی قایل باشد. وقتی که علم براساس اندیشه های نظری افلاطون، از ابعاد وجودی ثابتی مانند مُثل عقلانی، برخوردار بود و یا هنگامی که دانش به لحاظ حکایت از جهان خارج، از صورت و روشی واقعی و حقیقی بهره مند بود، کسانی که فرد را در ادامه مطالعات و تتبعات خود قرار میدادند، میتوانستند تطورات اندیشه علمی خود را با صرفنظر از ابعاد اجتماعی معرفت و علم، مورد بررسی قرار دهند. بعد از افول متافیزیک و مباحث انتولوژیک، تا هنگامی که فلسفه کانت از ساختار ثابت و واحد ذهنیت آدمیان دفاع میکرد، راه فوق هموار بود، لیکن با زوال سپهر ثابت معرفت بشری، معرفت علمی ناگزیر تعین خود را از مقبولات و مشهورات جامعه علمی پیدا میکرد و در نتیجه، هر نوع مطالعهای در باب تکوین و تطورات علمی میبایست ناظر به هویت جمعی آن میبود. و این مسأله همان عاملی بود که بر اعتبار مطالعات جامعه شناسی علم در قیاس با دیگر رشتههای همگن، افزود. در طی تطوراتی که در قلمرو فلسفه علم پدید آمد، تامس کون بهتر از دیگران به نقش مقبولات جامعه علمی که او از آنها با عنوان پارادایم یاد میکرد، در تکوین سازهها و نظریه های مختلف توجه میکرد. مقبولات جامعه علمی، اینک در حکم اصول موضوعه فلسفی و یا مقولات پیشین کانت بودند؛ با این تفاوت که اصول فلسفی، از مسایل متافیزیک و مقولات کانت، از مباحث اپیستمولوژی و معرفت شناسی او بودند؛ یعنی متافیزیک و معرفتشناسی درباره آنها داوری میکرد و حال آن که مقبولات جامعه علمی را تنها دانشی میتواند مورد بررسی قرار دهد که به اجتماع و تحولات آن نظر دارد و این علم، چیزی جز جامعه شناسی معرفت نیست. جامعه شناسی معرفت با تحقیق درباره تحولات جامعه علمی، هرگز از صحت و سقم اصول مزبور بحث نمیکند؛ زیرا اصول یاد شده گرچه بنیادهای علمی دانش علمی هستند، خود هرگز آزمونپذیر نبوده و هویت علمی ندارند. جامعه شناسی معرفت، راز و رمز پیدایش و رشد آنها را بازگو میکند و از طریق داوری درباره این بنیادها، پیرامون اسباب پیدایش ساختارهای مختلف علمی قضاوت مینماید و در این مرحله، فاصلهای که پیشتر بین جامعه شناسی علم و معرفت تصور میشد نیز از بین میرود؛ زیرا در مرحله قبل، جامعه شناسی علم، بیرون از ساختار علم به لوازم اجتماعی دانش علمی و به رفتار و اعمال عالمان میپرداخت و قلمرو درونی علم را منطقه ای ممنوعه میدانست، در حالی که جامعه شناسی معرفت برای معارف غیرعلمی، مانند دین، فلسفه، ایدئولوژی و اسطوره، منطقه امنی قایل نبود. در مرحله اخیر، منطقه درونی علم، متأثر از گزارههای غیرتجربی و آزمونناپذیر شناخته شده، در نتیجه این منطقه مانند دیگر مناطق معرفتی بشر هم ارزش جهان شناختی خود را از دست میدهد و هم در معرض داوریهای جامعه شناختی قرار میگیرد. ورود به حوزه تبارشناسی جامعه شناسی پوزیتیویستی، در قرن نوزدهم، ادعاهای روشنفکرانه بسیاری داشت. جامعه شناسان قرن نوزدهم، به موازات ستیز با اندیشه های دینی و فلسفی، دعوتهای اجتماعی بدیل را مطرح میکردند که بیشتر هویتی غیرتجربی و غیرپوزیتیویستی داشت. در طی قرن بیستم، با تبیین محدودیتهای معرفت علمی، ادعاهای روشنفکرانه قرن نوزدهم فرو نشست و جامعه شناسی به صورت یک دانش ابزاری، مطالعات خود را در حوزههای کاربردی، مانند جامعه شناسی کار و شغل و جامعه شناسی صنعت و مانند آن، خلاصه کرد. جامعه شناسی «پارسنز» نمونه کامل این نوع از جامعه است. نظریه «کارکردگرایی ساختی» به حوزههایی از جامعه شناسی علاقه مند بود که در حفظ ساختار اجتماعی دنیای مدرن مؤثر است. وضعیت نوینی که جامعه شناسی معرفت و علم در پایان قرن بیستم پیدا کرد، موقعیت جامعه شناسی را مجدداً دگرگون ساخت. این وضعیت جدید حاصل گسترش و استمرار مباحث درونی جامعه شناسی نبود، بلکه از تحولاتی ناشی میشد که در قلمرو فلسفه علم پدید آمد. فلسفه علم که در تزلزل در ارکان فلسفی جریان معرفتی پوزیتیویسم پدید آمده بود، اینک پس از تحولات درونی در پایان مسیر، خود را در بستر جامعه شناسی معرفت و علم میدید، و جامعه شناسی معرفت بیآنکه رنج فراوانی برده باشد، به ناگاه خود را میراثخوار چندین دهه، بلکه چند سده تحولات فلسفی دنیای غرب دید و جامعه شناسی با گنجینهای که در این حوزه یافت، فرصتهای نوینی برای تجدید سازمان خود به دست آورد. جامعه شناسی در رویکرد جدید، به جای آن که به صورت یک علم ابزاری در خدمت اهداف و آرمانهای دنیای مدرن قرار گیرد، خود را در جایگاه فیلسوفان و نظریه پردازانی میبیند که در باب اصول و بنیادهای معرفتی این دنیا، داوری میکند و به جای آن که به عنوان یک علم جزئی در محدوده برخی از زمینه های اجتماعی، به روشنگری بپردازد، پرسشهای خود را متوجه نسبتنامه و تبار روشنگری میگرداند. متافیزیک دروغین جامعهشناسی در وضعیت جدید، به کاری مشغول میشود که پیش از آن «فلسفه علم» و پیش از «فلسفه علم»، «اپیستمولوژی» و «معرفت شناسی» کانت و پیش از کانت «فلسفه» و «متافیزیک» مدعی آن بودند؛ بنابراین، میتوان گفت مطالعات جامعه شناختی به طور عام و جامعه شناسی معرفت و علم به طور خاص، نقش متافیزیک را نه تنها برای دانش علمی، بلکه برای عرصههای مختلف معرفت اجتماعی، مانند دین، فلسفه و اسطوره، ایفا میکند، با این تفاوت که متافیزیک بحث خود را از وجود و هستی آغاز میکند و نسب نامه علم و معرفت بشری را در امتداد آن به پیش میبرد، تا آنجا که علم را مساوق وجود یا، نخستین تجلی آن میداند و حال آن که جامعه شناسی به طور عام و جامعهشناسی معرفت به طور خاص، نه چیزی از وجود میداند و نه مباحث وجودشناختی را به رسمیت میشناسد. جامعه شناسی معرفت به عوامل و تعینات اجتماعی مینگرد و ارتباط و پیوند بنیادهای معرفتی و علمی بشر با ساختارهای اجتماعی و عوامل مؤثر در آنها، یاد میکند. جامعه شناسی معرفت، عرصه های گوناگون معارف بشری و از جمله دانش علمی را به افق مسایل اجتماعی تقلیل میدهد و سیرت و صورت آنها را به رفتار و عمل اجتماعی آدمیان تأویل میکند. جامعهشناسی معرفت با این عمل خود، کاری را که پوزیتیویسم در نیمه راه متوقف مانده بود، به انجام میرساند. پوزیتیویسم آگاهیهای متعالی بشر، مانند دین و فلسفه را از اعتبار ساقط کرد و به افق مسائل فردی و اجتماعی تقلیل داد. جامعه شناسی معرفت با بسط حوزه نفوذ خود به قلمرو دانش علمی، نازلترین مرتبه علمی بشر را نیز از اعتبارات دیگر ساقط گردانید. آخرین گام رهآورد جامعه شناسی معرفت، در این مرحله، چیزی جز انتقال آخرین بقایای علم به دیگر افقهای وجودی انسان نیست. جامعه شناسی معرفت در حقیقت گام نهایی را در مسیری برمیدارد که پیش از آن، اندیشمندان غربی در طی دوره روشنگری و حتی در قرون وسطا و یا از دوران یونان باستان، برداشته بودند. مسیری را که تاریخ فلسفه غرب پیموده است، یک حرکت تدریجی در گذر از وجود بوده است. گامهای نخستین این حرکت را در ایدهها و مثل افلاطون میتوان یافت. افلاطون در نگاه به مثل، ماهیات موجود را در افقهای متعالی هستی میدید، و گامهای پسینی این حرکت در جریان پوزیتیویستی علم است که ماهیات را در نازلترین مرتبه وجود، یعنی در عالم طبیعت، جستجو میکند، و هر نوع تلاش علمی را که به دیگر ساحتهای هستی نظر دارد، فاقد اعتبار جهانشناختی میداند. در عرصه جامعه شناسی معرفت، آخرین تکاپوهای علمی بشر نیز به افقهای رفتاری و اجتماعی او ارجاع داده میشود؛ چندان که اثری از حقیقت باقی نمی ماند و نتیجه این جریان، به لحاظ معرفتی، چیزی جز بسط و گسترش شکاکیت و نسبیت فهم و حقیقت نیست. نظر به ماهیات که ظهورات و تجلیات وجود هستند، کاری مذموم و ناپسند نیست، بلکه شناخت عالم مستلزم توجه و شناخت آنهاست. مشکل وقتی پدید میآید که این نگاه به قیمت غفلت از هستی و احکام آن باشد. تا هنگامی که متافیزیک و فلسفه حضور دارد، یاد و خاطر هستی و وجود زنده است و در کنار احکام ماهیات و موجودات گوناگون، از احکام هستی و وجود نیز سخن گفته میشود، لیکن با انکار متافیزیک و به ویژه با حاکمیت پوزیتیویسم، نگاه آدمی به هستی و ساحتهای برتر وجود، مسدود و به افق طبیعت محدود میشود. هنگامی که نظر به افقی خاص محدود شود، ساحتها و ابعاد وجود به همان افق تقلیل مییابند. نگاه محدود و مقید، اگر در شناخت اموری که در محدوده آن هستند، جواب دهد، نسبت به حقایق و اموری که از آن محدوده خارج میباشند، و یا زوایا و ابعادی فراتر از آن دارند، بدون شک پاسخ نخواهد داد، و معرفت، از جمله همین امور است. علم و معرفت، ابعاد و لایه های متد و گوناگونی دارد، بلکه بدان گونه که حکیمان متأله اثبات نمودهاند، مساوق با هستی و وجود بوده، ضمن همراهی با همه مراتب، از احکامی بهره مند است که هیچ ماهیت و موجودی را تاب آن نیست؛ بنابراین، شناخت درست معرفت و علم، زمانی امکان دارد که همه جوانب آن و از جمله ابعاد اجتماعی آن، به رسمیت شناخته شود و تحقیق و تتبع درباره یک بعد آن به قیمت نفی و انکار دیگر ابعاد تمام نشود؛ بر این اساس، مشکل جامعه شناسی معرفت در اصل تحقق آن نیست، بلکه حضور ابعاد اجتماعی معرفت، بر ضرورت وجود آن دلالت دارد. مشکل، در وضعیت فعلی آن است و این مشکل بیشتر در زمینههای فلسفی آن ریشه دارد. جامعهشناسی معرفت در دامن جامعهشناسی و علم پوزیتویستی، تکوین یافت و از بسترهای فلسفی معاصر غرب دانسته یا ندانسته تغذیه کرد. در این مقاله، بیشتر، از تأثیر یکی از شاخه های معرفتی معاصر غرب در تحولات اخیر این علم، سخن به میان آمد. فلسفه علم، یکی از شاخه های معرفتی است که در استمرار جریان پوزیتیویستی معرفت، در طی قرن بیستم، شکل گرفت و در نهایت، زمینه های مناسبی را برای گسترش جامعهشناسی معرفت پدید آورد. شاخه های معرفتی و فلسفی معاصر دیگر نیز در وضعیت فعلی جامعه شناسی معرفت، بیتأثیر نبودهاند. بخش مهمی از مسئولیت بر عهده فلسفه های کانت، هگل، نیچه و نظریه پردازان پست مدرن است. بیان تأثیرهای این فیلسوفان، نیازمند تدوین مقالات جداگانه است. مجموعه عوامل گوناگون، به تکوین نوعی جامعه شناسی معرفت انجامید که در اثر طغیان از مرزهای حقیقی خود، اینک نقش یک متافیزیک دروغین را ایفا میکند. ماکس شلر، تنها نظریه پرداز این علم است که به دلیل علاقه به مباحث وجودی میکوشد تا تفکیک بین ساحتها و ابعاد گوناگون معرفت را به رسمیت بشناسد و محدوده کار جامعه شناسی معرفت را مشخص سازد. دیگر نظریه پردازان یا به این نکته مهم توجه نکردند و یا تلاشهای نام را داشته اند. کوشش «مانهایم» برای بردن روشنفکران به خارج از طبقات اجتماعی به دلیل محرومیت او از یک دیدگاه فلسفی، کوششی ناکام است و تلاش «هابرماس» برای ترسیم عقلانیت انتقادی، در حقیقت «کر علی ما فر» و بازگشت به چیزی است که از آن میگریزد. کار او نوعی خود ارضایی است که در بستر عقل عرفی انجام میشود. منبع: شبکه بازتاب http://iec-md.org/