مرگ، معاد کافران

استاد شهيد مرتضي مطهري
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم و لو تري اذ يتوفي الذين کفروا الملائکة يضربون وجوههم و ادبارهم و ذوقوا عذاب الحريق. ذلک بما قدمت ايديکم و ان الله ليس بظلام للعبيد کداب آل فرعون و الذين من قبلهم کفروا بآيات الله فاخذهم الله بذنوبهم ان الله قوي شديد العقاب ذلک بان الله لم يک مغيرا نعمة انعمها علي قوم حتي يغيروا ما بانفسهم و ان الله سميع عليم کداب آل فرعون و الذين من قبلهم کذبوا بآيات ربهم فاهلکناهم بذنوبهم و اغرقنا آل فرعون و کل کانوا ظالمين . آيه اولي که تلاوت شد، حالت‏بسيار ناهنجار و دردناکي را که کافران در حين قبض روح دارند بيان مي‏کند. مکرر گفته‏ايم که روح کفر عبارت است از عناد ورزيدن در مقابل حقيقت. روايتي هست در کافي از امام باقر عليه السلام که مضمون آن اين است : کل ما يجر الي الايمان و التسليم فهو الاسلام و کل ما يجر الي الجحود فهو الکفر (1) يعني هر چيزي که بازگشتش به اين باشد که وقتي انسان در مقابل حقيقتي قرار مي‏گيرد و تشخيص مي‏دهد که اين حقيقت است، تسليم باشد، اين برمي‏گردد به ايمان; و هر چيزي که بازگشتش به اين باشد که وقتي انسان در مقابل يک حقيقتي که تشخيص مي‏دهد حقيقت است قرار مي‏گيرد عناد و مخالفت‏بورزد و انکار بکند، روح کفر است. کافراني که در مقابل پيغمبر اکرم (ص) قرار گرفته بودند، خداوند آنها را اينچنين مستحق عذاب دنيا و آخرت مي‏داند. اين بدان جهت است که اينها با تشخيص اين که رسول اکرم (ص) کيست و سخنش چيست عناد مي‏ورزيدند. از اين جهت است که اين مخالفت اينها کفر به معني واقعي است. حالا قرآن کريم وضع قبض روح اينها را بيان مي‏کند که با چه شدتي است و آغاز معذب شدن اينهاست. مي‏فرمايد : و اگر مشاهده کني آنگاه که فرشتگان الهي، اينها را قبض مي‏کنند و تحويل مي‏گيرند چگونه از پيش رو و پشت‏سر مي‏زنند و به اينها مي‏گويند اکنون اين عذاب سوزان را بچشيد.
چرا به « مردن‏ » مي‏گوييم « وفات‏ » ؟
راجع به اين آيه چند مطلب هست که بايد درباره آنها صحبت ‏بکنم. يکي اينکه قرآن "مردن‏" را "توفي‏" تعبير مي‏کند که ما هم الآن در اصطلاح خودمان مي‏گوييم فلاني وفات کرد. چرا ما به "مردن‏" مي‏گوييم "وفات‏" ؟ کلمه "فوت‏" که ما به کار مي‏بريم [از اين ماده نيست و] غير از لغت "وفات‏" است. بعضي‏ها خيال مي‏کنند کلمه "فوت کرد" با "وفات کرد" يکي است. نه، فوت يک معني دارد و وفات معني ديگر، و اين معني که عرض مي‏کنم در لغت فوت نيست، در لغت وفات است، و قرآن راجع به مردن، کلمه "توفي‏" را به کار مي‏برد که از ماده "وفات‏" است نه از ماده "فوت‏" . "فوت‏" معنايش از دست رفتن است. مي‏گوييم : "نماز من فوت شد" يعني از دستم رفت. يا مي‏گوييم : "فلان عمل از من فوت شد" ، "فلان شخص از مکه آمد و من مي‏خواستم به ديدن او بروم ولي در اثر گرفتاري اين ديدن از من فوت شد" . "از من فوت شد" يعني از دستم رفت. ما اگر به "مردن‏" کلمه فوت را اطلاق مي‏کنيم-که قرآن اطلاق نمي‏کند-به اعتبار اين است که مرده را از دست رفته تلقي مي‏کنيم. نسبت‏به ما همين طور است، يعني کسي که مي‏ميرد، از دست ما مي‏رود. وقتي مي‏گوييم "فلاني فوت شد" يعني از دست ما رفت. ولي قرآن مکرر کلمه "توفي‏" را به کار مي‏برد. "توفي‏" با "وفات‏" از يک ريشه است. "توفي‏" درست نقطه مقابل "فوت‏" را مي‏رساند، يعني چيزي را قبض کردن و تمام تحويل گرفتن. مثلا اگر شما از کسي طلبکار باشيد و طلبتان را از او بگيريد، مي‏گويند استيفا کرد. "استيفا" هم از اين لغت است. اگر تمام طلبتان را بگيريد نه اينکه نيمي از آن را بگيريد و نيمي را نگيريد، مي‏گويند توفي کرد يعني استيفا کرد. پس "توفي‏" و "استيفا" به معني از دست رفتن نيست، بر عکس، چيزي را به تمام و کمال تحويل گرفتن است. قرآن هميشه "مردن‏" را "کامل تحويل گرفتن‏" تعبير مي‏کند. لهذا مي‏فرمايد : الله يتوفي الانفس حين موتها خدا نفوس را در وقت مردن به تمام و کمال تحويل مي‏گيرد. آيه‏اي هست در سوره سجده : و قالواء اذا ظللنا في الارض آيا آن وقتي که ما گم شديم در زمين (فقط همان بدنش را مي‏بيند) پراکنده شديم، هر ذره‏مان به جايي رفت که پيدا شدني نبود ائنا لفي خلق جديد بار ديگر خلق مي‏شويم، زنده مي‏شويم، محشور مي‏شويم؟ قرآن مي‏گويد : بل هم بلقاء ربهم کافرون بلي اينها لقاء پروردگار را که قيامت است منکرند. به اينان جواب بده : قل يتوفيکم ملک الموت الذي وکل بکم ثم الي ربکم ترجعون (2) بگو اشتباه کردي که آن پراکنده شده را خودت دانستي. تو آن نيستي. آنچه که تو، تو هستي به آن، چيزي است که فرشته ما او را تحويل گرفته و با خودش برده است. از اين آيه و آياتي نظير آن، کاملا فهميده مي‏شود که در قرآن، مردن، وفات است نه فوت; از وفات هم کمي بالاتر، "توفي‏" است. يعني "مردن‏" از دست رفتن نيست; نسبت‏به ما از دست رفتن است اما از نظر شخص متوفي تحويل داده شدن است، تحويل گرفته شدن است از يک عالم ديگر. فرشتگان الهي مي‏آيند او را تحويل مي‏گيرند و مي‏برند.
مساله روح
اينکه اشخاصي مي‏گويند در کجاي قرآن مسئله روح مطرح است; در خيلي جاهاي قرآن مطرح است. از جمله همين جاست که مردن را توفي تلقي مي‏کند، مي‏گويد ما تحويل گرفتيم و به تمام و کمال هم تحويل گرفتيم، نه اينکه بگويد شخصيت انسان عبارت است از روح و بدن، نيمي از آن را تحويل مي‏گيريم، نيم ديگرش را رها مي‏کنيم تا تکه تکه شود. اصلا آن تکه تکه شده را جزء شخصيت انسان حساب نمي‏کند. تعبير "توفي‏" مکرر در قرآن آمده است. در يک جا مي‏فرمايد : الله يتوفي الانفس حين موتها . در جاي ديگر مي‏فرمايد : قل يتوفيکم ملک الموت الذي وکل بکم در يک جا مي‏فرمايد : ان الذين توفيهم الملائکة ظالمي انفسهم در اينجا هم که مي‏فرمايد : و لو تري اذ يتوفي الذين کفروا الملائکة. . . بنابراين در قرآن مسئله روح مطرح است و مردن از نظر قرآن فوت نيست، از باب اينکه شخصيت انسان تنها بدن و تشکيلات و ترکيبات بدني نيست، و الا از نظر بدني در اينکه مردن، فوت و متلاشي شدن و از دست رفتن است‏شکي نيست; ولي قرآن مي‏گويد مردن مساوي است‏با تحويل گرفتن به تمام و کمال شخصيت انسان بدون اينکه ذره‏اي از آن مانده باشد. شخصي آمد خدمت امير المؤمنين علي عليه السلام و عرض کرد : يا امير المؤمنين!من در بعضي از آيات قرآن يک تناقضي مي‏بينم و از اين جهت مضطرب و ناراحت‏شده‏ام. مي‏بينم يک مطلب را قرآن در جاهاي مختلف به صور مختلفي بيان کرده است که با هم نمي‏خواند. فرمود : چه مطلبي؟ بگو تا جواب بدهم، (ظاهرا در ابتدا حضرت خيلي از او تقدير کردند که سؤال طرح مي‏کند) عرض کرد : مسئله مردن و قبض روح. من در يک آيه مي‏بينم قرآن مي‏فرمايد : الله يتوفي الانفس حين موتها يعني خدا نفوس و ارواح را قبض مي‏کند و تحويل مي‏گيرد. در اينجا قبض روح را به خدا نسبت داده است و مي‏گويد قابض الارواح خود خداوند است. در آيه ديگر مي‏فرمايد : قل يتوفيکم ملک الموت الذي وکل بکم بگو قبض روح شما را ملک الموت [انجام مي‏دهد] ; فرشته‏اي که موکل براي قبض روح و ميراندن افراد است قبض روح مي‏کند. همچنين آيات ديگري است که با هر دوي اينها منافات دارد، مثل اينکه مي‏فرمايد : ان الذين توفيهم الملائکة ، يا همين آيه مورد بحث که مي‏فرمايد : و لو تري اذ يتوفي الذين کفروا الملائکة. . . در اين آيات مي‏گويد فرشتگاني مي‏آيند و روحها را قبض مي‏کنند. صحبت از فرشتگان است نه يک فرشته. پس در يک جا مي‏گويد خود خدا قبض روح مي‏کند، در جاي ديگر مي‏گويد ملک الموت (3) و در يک جا مي‏گويد عده‏اي از ملائکه چنين کاري مي‏کنند. کداميک از اينها قبض روح مي‏کنند : خدا يا ملک الموت يا عده‏اي از ملائکه؟ فرمود تو اشتباه کرده‏اي. اين سه تا با همديگر منافات ندارد. آنچه که ملک الموت مي‏کند، به امر و اراده خداست، از پيش خود کاري نمي‏کند. او مجري اراده پروردگار است‏بلکه مجراي اراده پروردگار است. فرشتگان نيز مجري اوامر و جنود ملک الموت هستند، و ملک الموت امر پروردگار را به وسيله آنها انجام مي‏دهد. در مقام تشبيه -که تشبيه ناقص و ضعيفي است-مثل اين است که يک کسي که در راس يک مملکت قرار گرفته است فرماني را خطاب به يک استاندار صادر مي‏کند و استاندار به وسيله فرماندارها آن امر را اجرا مي‏کند. اين عمل را، هم مي‏شود به فرماندارها نسبت داد، هم به استاندار و هم به آن شخص اولي که فرمان را صادر کرده است. البته همان طور که عرض کردم اين تشبيه، تشبيه رسايي نمي‏تواند باشد. يعني هيچ چيزي را نمي‏شود به خدا تشبيه کرد. ولي مطلب اين است که کار جهان نظام دارد، نظام علت و معلول. هر چيزي در جا و پست‏خود کار خودش را انجام مي‏دهد و همه مجري امر و اراده پروردگار هستند. بنابراين اين آيه از آن آياتي است که قبض روح را نه به خدا نسبت داده است نه به ملک الموت، بلکه به گروهي از فرشتگان که به امر ملک الموت، امر الهي را اجرا مي‏کنند نسبت داده است.
عالم برزخ
مطلب سوم اينست که از آيات قرآن کاملا اين مطلب استفاده مي‏شود که غير از دنياي قيامت که در آن به حساب کلي افراد رسيدگي مي‏شود، دنياي ديگري در بين اين دنيا و دنياي قيامت وجود دارد که آن را اصطلاحا مي‏گويند عالم برزخ. برزخ يعني حائل و واسطه. عالم برزخ يعني عالمي که در بين عالم دنيا و عالم آخرت قرار گرفته. و لهذا در عالم برزخ هم با اينکه هنوز حساب کلي افراد رسيدگي نشده است و در قيامت‏بايد رسيدگي بشود، افراد مختلفند، بعضي متنعمند و بعضي معذب. اين است که فرموده‏اند : القبر اما روضة من رياض الجنة، او حفرة من حفر النيران عالم قبر براي انسان يا به منزله باغي است از باغهاي بهشت و يا به منزله گودالي است از گودالهاي جهنم. اهل سعادت، از همان آن توفي و مردن، سعادتشان شروع مي‏شود، و اهل عذاب، از همان آن مردن، عذاب برزخيشان آغاز مي‏گردد. اين آيه بر همين مطلب دلالت مي‏کند. قرآن نمي‏گويد که قبل از قيامت، مردم، چه سعيد و چه شقي همين طور منتظر نگهداشته مي‏شوند براي محاکمه نهايي و تا آن وقت همه در يک حالت انتظار بسر مي‏برند. و لهذا مي‏فرمايد اگر ببيني آن زمان را که فرشتگان مي‏آيند اخذ مي‏کنند، توفي مي‏کنند، تحويل مي‏گيرند به تمام و کمال کافران را و فقط بدنشان مي‏ماند که بعد مي‏پوسد، و اينها را معذب مي‏دارند (عذاب عالم برزخ) . اين بدن ديگر در کار نيست ولي معذلک عذابش هست. يضربون وجوههم و ادبارهم از پيش رو و پشت‏سر، اينها را مي‏زنند و به آنها مي‏گويند عذاب سوزان را بچشيد. ذلک بما قدمت ايديکم، و ان الله ليس بظلام للعبيد . اين آيه دو فراز دارد : يکي ذلک بما قدمت ايديکم و ديگر : و ان الله ليس بظلام للعبيد . اين دو فراز مکمل يکديگرند. وقتي که صحبت عذابهاي دردناک مي‏شود، فورا به ذهن انسان مي‏آيد که چرا خدا چنين عذاب مي‏کند؟ آيا اين العياذ بالله ظلم نيست از طرف خداوند؟ قرآن هميشه اينطور جواب مي‏دهد : ذلک بما قدمت ايديکم اينها همه به موجب آن چيزهايي است که دستهاي خودتان آنها را پيش فرستاده است، يعني تمام اين عذابها و متقابلا نعيمها، عذابها و نعيمهايي است که به دست‏خودتان آنها را پيش فرستاده‏ايد. خدا هرگز به بندگان خودش ظلم نمي‏کند. آيات قرآن که اين مطلب را مي‏رساند زياد است. در قرآن، هميشه عموم مشيت الهي به چشم مي‏خورد يعني قرآن در مسئله مشيت الهي چنين نيست که مثلا ثنوي باشد و بگويد بعضي امور تحت مشيت الهي است ولي بعضي ديگر تحت مشيت الهي نيست; بلکه مي‏گويد همه چيز تحت مشيت الهي است ولي انتساب هر چيزي به اراده خداوند از مجراي سبب و علت‏خودش است. کارهاي بشر هم انتسابش به خداوند از طريق خود بشر و اختيار و اراده اوست.
آيا اسلام يک دين جبري است؟
بعضي افراد که فقط آياتي را مي‏بينند که مي‏گويد همه چيز به اراده خداست، خيال مي‏کنند که قرآن چون فرموده همه چيز به اراده خداست پس قائل به اسباب و مسببات و از آن جمله قائل به اختيار و اراده بشر نيست. مخصوصا اروپاييها اغلب وقتي درباره اسلام اظهار نظر مي‏کنند اسلام را العياذ بالله يک دين جبري معرفي مي‏کنند يعني ديني که براي بشر هيچگونه اختيار و اراده‏اي قائل نيست. ولي واضح است که اين، يک تهمت‏به قرآن است. من در کتاب کوچک "انسان و سرنوشت‏" اين مسئله را تا اندازه‏اي بحث کرده‏ام. قرآن به شکلي عموم مشيت الهي و عموم قضا و قدر را قائل است که هيچگونه منافاتي بين آن و اختيار و اراده بشر نيست. از جمله آياتي که مسئله اختيار و اراده بشر را به طور جدي مطرح فرموده است همين آيه و چند آيه بعدي است. مي‏گويد : ذلک بما قدمت ايديکم نمي‏گويد اين به موجب اعمال شماست، که بگوييم ما اختيار داشتيم يا نداشتيم. مي‏گويد : بما قدمت ايديکم به موجب کارهايي که به ست‏خودتان يعني به اراده و اختيار خودتان بدون هيچ اجباري انجام داديد. خدا شما را مختار و آزاد آفريد فمن شاء فليؤمن و من شاء فليکفر (4) هر که مي‏خواهد-يعني به اختيار خودش-ايمان آورد و هر که مي‏خواهد کفر بورزد. انا هديناه السبيل اما شاکرا و اما کفورا (5) ما راه را به بشر نموديم، اين ديگر به خود او بستگي دارد که شاکر باشد يا کافر. اينجا همين مطلب را ذکر مي‏کند : ذلک بما قدمت ايديکم و ان الله ليس بظلام للعبيد . اينها به دست و اختيار خودتان به وجود آمده است نه به دست‏خدا که در نتيجه ظلم باشد که کسي کار را مرتکب شده باشد، و عذاب را ديگري متحمل بشود; خدا کار را انجام دهد ولي عذاب را بر بنده بکند. نه، آنوقت مي‏شود ظلم. و ان الله ليس بظلام للعبيد و اينکه بايد بدانيد خدا هرگز به بندگان خود ظلم نمي‏کند. اينجا دو تا نکته است که بايد عرض بکنم. يکي اينکه کلمه "عبيد" آورده که علامت استرحام است. يعني خدا چگونه به بنده خودش ظلم مي‏کند؟ !يعني بنده از آن جهت که بنده است مستحق استرحام است. بنده در مقابل حق چيزي نيست که خدا بخواهد به او ظلم کند و حقش را العياذ بالله پايمال نمايد. بنده چه ارزش و شخصيتي در مقابل خدا دارد که خدا به او ظلم کند؟ !اينکه کسي به ديگري ظلم مي‏کند علامت اين است که براي او شخصيت قائل است. انسان با کسي کينه مي‏ورزد که براي او شخصيت قائل باشد. انسان اگر براي کسي و چيزي شخصيت قائل نباشد هيچگاه احساساتش عليه او تحريک نمي‏شود و نسبت‏به وي کينه نمي‏ورزد. آيا شما اگر پايتان به يک سنگ بخورد و مجروح بشود ممکن است کينه آن سنگ در دلتان راه پيدا کند و در صدد انتقام از آن برآييد؟ ابدا. يک حيوان اگر به شما لگد بزند، آيا ممکن است‏شما کينه او را به دل بگيريد و منتظر فرصت‏باشيد که از او انتقام بگيريد؟ !نه. چون برايش شخصيتي قائل نيستيد. البته به همان اندازه که او جان دارد اندکي شخصيت دارد و ممکن است‏يک شلاق به او بزنيد. اما اگر يک انسان همان لگدي را که مثلا اسب به شما زده بزند، يک کينه‏اي از او در دل شما پيدا مي‏شود که خدا مي‏داند. منتظريد هر طور هست انتقام خودتان را بگيريد، چون او انسان است و برايش شخصيت قائل هستيد. خدا به بندگان خودش ظلم بکند؟ !اصلا بنده کي هست در مقابل خدا؟ ! نسبت‏بنده با خدا از نظر ناچيزي و ناقابل بودن براي انتقام گرفتن (جزاي عمل غير از انتقام است) و العياذ بالله براي ظلم و تجاوز، از نسبت‏يک سنگ با انسان خيلي کوچکتر است. آيا خدا عبيد خودش را ظلم کند؟ ! نکته ديگر اين است که مسئله‏اي در کتب ادبي مطرح است که مي‏گويند چرا خدا مي‏گويد ان الله ليس بظلام للعبيد . "ظلام‏" صيغه مبالغه است، و اين جمله يعني خدا بسيار ظلم کننده نيست. پس آيا معنايش اين است که کم ظلم کننده هست؟ !معمولا جواب مي‏دهند که در اينجا مقصود از ظلام، ظالم است. ليس بظلام للعبيد يعني ظالم نيست. "فعال‏" به معني "فاعل‏" هم استعمال شده است. ولي وجه صحيحش همان است که علامه طباطبايي دامت‏برکاته در تفسير "الميزان‏" مي‏فرمايند که براي خداوند ظالم بودن فرض نمي‏شود. اگر خدا ظالم باشد، ظلام است و اگر ظالم نباشد [عادل است. به عبارت ديگر] خدا يا عادل است‏يا ظلام. يعني خدا عادل است همانطوري که هست; اگر بنا بشود خدا ظالم باشد، ظلام يعني بسيار ظلم کن است. چون اگر العياذ بالله قانون عالم بنايش بر ظلم باشد، ديگر شامل يک فرد بالخصوص و يک کار بالخصوص نيست، شامل همه چيز است. کار خدا شامل همه چيز است; يا عدالت مطلق است همين طوري که هست و يا فرضا اين عدالت نباشد ظلم کامل و مطلق و حد اعلاي ظلم است. پس آنچه درباره خدا مي‏توان مطرح کرد در ارتباط با نظام کلي عالم که آيا اين نظام عادلانه است‏يا ظالمانه، اين است که آيا خدا ظلام است‏يا عادل؟ که مقصود از عادل [بر پا دارنده] کمال عدالت است. کداب آل فرعون و الذين من قبلهم کفروا بآيات الله فاخذهم الله بذنوبهم ان الله قوي شديد العقاب وضع اينها و عادت و روش اينها از اين جهت عينا مانند داب و روش آل فرعون است. همچنان که خدا آنها را به موجب گناهاني که خودشان مرتکب شدند، گرفت و اخذ کرد و در دنيا و آخرت معذب ساخت، با اينها هم چنين خواهد کرد; که آيه بعد تفسير همه اينهاست : ذلک بان الله لم يک مغيرا نعمة انعمها علي قوم حتي يغيروا ما بانفسهم و ان الله سميع عليم . عرض کرديم تکيه اين چند آيه روي اختيار بشر است. در اين آيه يک اصل کلي ذکر مي‏کند که يکي از شاهکارهاي قرآن است. ما دو آيه شبيه يکديگر در قرآن داريم که هر يک داراي نکته‏اي است که ديگري فاقد آن است. يکي در سوره رعد است که مي‏فرمايد : ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم يعني خدا آن اوضاع و احوالي را که در يک قومي وجود دارد هرگز عوض نمي‏کند مگر آنکه خود آن قوم آنچه را که مربوط به خودشان است‏يعني مربوط به روح و فکر و انديشه و اخلاق و اعمال خودشان است عوض کنند. يعني اگر خداوند اقوامي را به عزت مي‏رساند و يا اقوامي را از عزت به خاک ذلت فرو مي‏نشاند، اگر اقوامي را که پايين بودند بالا برد و اقوامي را که بالا بودند پايين آورد [به موجب آن است که آن اقوام آنچه را که مربوط به خودشان است تغيير دادند] . البته همه به دست‏خداست : قل اللهم مالک الملک تؤتي الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء، بيدک الخير انک علي کل شي‏ء قدير (6) . همچنين در دعاي افتتاح مي‏خوانيم : الحمد لله الذي يؤمن الخائفين، و ينجي الصالحين، و يرفع المستضعفين، و يضع المستکبرين، و يهلک ملوکا و يستخلف آخرين، و الحمد لله قاصم الجبارين، مبير الظالمين، مدرک الهاربين (7) . همه چيز به مشيت‏خداست; عزت به هر کس بدهد خدا مي‏دهد، ذلت‏به هر کس بدهد خدا مي‏دهد، ملک را به هر کس بدهد خدا مي‏دهد، از هر که بگيرد خدا مي‏گيرد. اما خيال نکنيد کار خدا بر اساس گزاف و گتره است، مثل آدمي که بنشيند قرعه‏کشي بکند که از اين بگيريم بدهيم به آن، از آن بگيريم بدهيم به اين، و هيچ حکمت و قانوني در کار نباشد. همه چيز به دست‏خداست اما با حساب به دست‏خداست. کار خدا از روي حساب است. در آن آيه مي‏گويد : عزت و ذلت فقط به دست اوست، و در اين آيه مي‏گويد : اما بدانيد که ما عزت و ذلت را روي چه حساب و قانوني مي‏دهيم. ما نگاه مي‏کنيم به اوضاع و احوال روحي و معنوي و اخلاقي و اجتماعي مردم و به هر چه که در حوزه اختيار و اعمال خود مردم است. تا وقتي که خوبند، به آنها عزت مي‏دهيم; وقتي که خودشان را تغيير دادند، ما هم آنچه را که به آنها داديم تغيير مي‏دهيم. عزت و ذلت‏به دست ماست، اما روي اين حساب مي‏دهيم. اگر بي‏حساب باشد که خدا حکيم نيست. حساب در کار است، يعني تابع يک جريانهاي منظم و قطعي است. ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم خدا عوض نمي‏کند اوضاع و احوال مردمي را تا آنکه آن مردم يغيروا (اين "يغيروا" استقلال مردم را مي‏رساند) خودشان به دست‏خودشان اوضاع خودشان را تغيير بدهند. اين آيه اعم است، هم شامل اين است که قومي از نعمت و عزت به نقمت و ذلت‏برسند، يا بر عکس از نقمت و ذلت‏به نعمت و عزت برسند. يعني هم شامل آن جايي مي‏شود که مردمي خوب و صالح باشند و نعمتهاي الهي شامل حالشان شده باشد، بعد فاسد بشوند، خدا نعمتها را بگيرد، و هم شامل قومي مي‏شود که فاسد باشند ولي بعد بازگشت کنند، توبه و استغفار کنند، به راه راست‏بيايند، خدا به آنها عزت بدهد. آيه مورد بحث‏شامل يکي از اين دو قسمت است و آن اين است که مردمي عزت و نعمت داشته باشند، بعد فاسد بشوند و خداوند عزت و نعمت را از آنها بگيرد، به جايش نقمت و ذلت‏بدهد. آيه اين است : ذلک بان الله لم يک مغيرا نعمة انعمها علي قوم حتي يغيروا ما بانفسهم خدا چنين نبوده است که نعمتي را که به قومي مي‏دهد از آنها به گزاف و گتره بگيرد مگر آنکه آنها آنچه را که مربوط به خودشان است تغيير داده باشند. ممکن است‏شما بگوييد پس آن آيه اول عام است و اين آيه، خاص است و نيمي از محتواي آن آيه را مي‏گويد. چرا اينطور است؟ جواب اين است که در اين آيه نکته‏اي هست که در آن آيه نيست. قرآن اگر آيات را تکرار مي‏کند، هر جا روي حساب معيني است. در آنجا همين قدر مي‏گويد : ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم خدا عوض نمي‏کند وضع مردمي را مگر خودشان خودشان را عوض کنند. بلا تشبيه مثل اينکه کسي بيايد در مغازه شما و بگويد فلان سفته را امضاء کن. مي‏گوييد من امضاء7 نمي‏کنم مگر اينکه چنين باشد. بيش از اين نگفته‏ايد که نمي‏کنم. اما يک وقت تعبير لم يک مغيرا [به کار رفته است] . قرآن وقتي که مي‏خواهد نت‏خدائي را بگويد که خدايي ما چنين ايجاب مي‏کند و غير از اين محال است و اين قطعي و ضروري و لا يتخلف است، با اين تعبيرها مي‏گويد. مثلا مي‏گويد : ما کان ربک ليهلک القري بظلم و اهلها مصلحون (8) چنين نبوده و نيست ذات پروردگار تو که به مردمي به صرف اينکه منکر خدا هستند اما وضع خودشان را از نظر عدالت اصلاح کرده‏اند ظلم کند. يا : و ما کنا معذبين حتي نبعث رسولا (9) که اصوليين مي‏گويند اين آيه "قبح عقاب بلا بيان‏" را بيان کرده است. ما هرگز چنين نبوده و نيستيم که مردمي را که به آنها اتمام حجت نشده است عذاب کنيم. يعني خدايي ما ايجاب نمي‏کند و بر ضد خدايي ماست که مردمي را که به آنها اتمام حجت نشده است عذاب کنيم. در آن آيه همين قدر گفت : ان الله لا يغير ما بقوم . ولي اينجا مي‏فرمايد : ذلک بان الله لم يک مغيرا نعمة انعمها علي قوم اين بدان موجب است که خدا هرگز چنين نبوده و نيست (در اموري که به خدا نسبت داده مي‏شود زمان مطرح نيست) ، خدا اصلا چنين نيست، خدايي خدا چنين ايجاب نمي‏کند که نعمتي را از مردمي سلب کند پيش از آنکه آن مردم خودشان، خودشان را عوض کرده باشند. در اين آيات تامل کنيد. ببينيد در دنيا کتابي را مي‏توان پيدا کرد مانند قرآن که متکي بر حقايق عالم باشد؟ افسوس که ما مسلمانها امروز درست‏بر ضد آنچه قرآن هست فکر مي‏کنيم. خيال مي‏کنيم که کار خدا و کار عالم که خدا آن را ساخته است‏بر اساس همين اوهام و خيالاتي است که خودمان درست کرده‏ايم. مثلا انتسابها. مي‏گوييم بالاخره هر چه هست اسممان مسلمان که هست. ما که شيعه هستيم اسممان در رعاياي علي بن ابي طالب هست. خيال مي‏کنيم که صحبت اسم و اسم نويسي است که اگر کسي اسمش مسلمان شد ديگر خدا يک لطف خاصي نسبت‏به او دارد. در حالي که قرآن مي‏گويد اصلا سنت و قانون ما اين است که محال است مردمي فاسد باشند و نعمت و لطف و رحمت الهي به آنها برسد، و محال است مردمي خودشان، خودشان را اصلاح کنند و خداوند فيض خودش را به آنها نرساند، حالا يا دنيوي يا اخروي. کلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربک (10) لااقل بعضي از مردم اين مقدار صالح هستند که در دنيا خداوند به آنها عزت بدهد گو اينکه از نظر اخروي معذب خواهند بود. ولي حساب اين است که قرنهاست ما مسلمين اين مسئله را که قرآن متکي بر حقايق است نه بر تخيلات و اوهام و انتسابات ظاهري [فراموش کرده‏ايم] . مسلمان قرآن يعني مسلمان واقعي، اسلم وجهه لله تسليم خدا بودن، داراي اخلاق و عمل اسلامي بودن، اجتماع او اجتماع اسلامي بودن، نه فقط شعارها شعار اسلامي باشد. شعار البته اثر دارد اما اثر شعار غير از اين است که انسان واقعا مسلمان باشد. شيعه بودن يک حقيقت و يک واقعيت است‏يعني شيعه آنوقت‏شيعه است که وقتي او را در مقابل يک سني بگذارند، فکرش از او بهتر باشد، تصورش درباره خدا و قيامت از او بالاتر و برتر باشد، خدا را بهتر بشناسد، به راهنمايي ائمه‏اش اخلاق اسلامي و انسانيش از او بهتر باشد، عملش از او بهتر باشد و خلاصه همه چيزش از او بهتر باشد. يعني نمونه‏اي از علي بن ابي طالب باشد. شخصي آمد خدمت امير المؤمنين علي عليه السلام. يک لبخندي زد، عرض کرد يا امير المؤمنين!اني احبک من ترا دوست دارم. فرمود : و لکني ابغضک اما من ترا دشمن دارم. نفرمود دروغ مي‏گويي، چون راست مي‏گفت، دوست هم داشت. گفت : چرا؟ فرمود : براي فلان کارت. فلان کس احتياج داشت‏به تعليم قرآن و بر تو واجب بود که آن را به او ياد بدهي، از او پول گرفتي. بنابراين هيچ منافاتي نيست که ما علي را دوست داشته باشيم اما عمل ما طوري باشد که علي ما را دشمن داشته باشد. امام صادق (ع) فرمود : کونوا لنا زينا، و لا تکونوا علينا شينا شما شيعيان اسباب افتخار ما ائمه باشيد، زيور ما باشيد، مايه ننگ و عار و خجلت و شرمندگي ما نباشيد. يعني طوري باشيد که در ميان ساير مسلمانان نمونه‏هايي از تقوا و پاکي و درستي باشيد. فرمود : طوري باشيد که وقتي مردم شما را مي‏بينند بگويند رحم الله جعفرا خدا بيامرزد امام جعفر صادق عليه السلام را، چه شيعيان خوبي درست کرده. و لا تکونوا علينا شينا مايه ننگ و عار ما نباشيد. شما وقتي که اخلاقتان، بازارتان، روحيه و کردارتان بر خلاف اسلام است، اسباب خجلت و شرمندگي و سرافکندگي ما خواهيد بود. ديگر از اين بهتر [مي‏توان گفت؟ !] آن، بيان قرآن; آن، سخنان پيغمبر که قبلا برايتان عرض کردم، اين هم سخنان امام جعفر صادق (ع) . از اين بالاتر چه مي‏شود گفت؟ !ولي مگر ممکن است ما از خر شيطان بيائيم پايين؟ !مي‏گوييم فقط ما مورد عنايت‏خدا هستيم و براي ما همان انتساب نام ائمه کافي است، چيز ديگر نمي‏خواهيم. خدا هم بهشت را آماده کرده براي ما چهار تا قالتاق!بعد ميگوييم پس چرا ما مسلمانها اينقدر بدبخت و بيچاره‏ايم؟ جوابش را قرآن داده. ملتي که افسرش برود در اسرائيل تربيت‏ببيند و بعد برود در اوگاندا کودتا راه بيندازد، آيا انتظار داريد روي سعادت ببيند؟ ! ذلک بان الله لم يک مغيرا نعمة انعمها علي قوم . همه اينها يک ريشه‏هايي دارد. ريشه‏هايي از فساد در ميان ما مسلمين وجود دارد، اينها شاخه‏هايي است که از آن ريشه‏ها بيرون آمده. حالا کي ما بيدار شويم، کي متوجه بشويم، کي توبه بکنيم به درگاه الهي و خودمان را اصلاح کنيم، و کي خودمان را تطبيق کنيم با آيات قرآن، نمي‏دانم. شايد همين مقدار توجهات و تنبهاتي که پيدا کرده‏ايم طليعه‏اي است‏ براي اينکه ان شاء الله تعالي خودمان را اصلاح کنيم و مسلمان واقعي باشيم. -------------------------------------------- پي نوشت ها : 1- [در کافي، ج 2، ص 387 اين حديث‏به اين صورت آمده : کل شي‏ء يجره الاقرار و التسليم فهو الايمان، و کل شي‏ء يجره الانکار و الجحود فهو الکفر. ترجمه : هر چه را اقرار و تسليم بياورد ايمان است و هر چه را انکار و جحود بياورد کفر است] . 2- آيات 10 و 11 سوره سجده. 3- اسم عزرائيل در قرآن نيامده، ولي در مآثر اسلامي هست که فرشته مقربي وجود دارد که او را ملک الموت مي‏گويند. 4- سوره کهف، آيه 29. 5- سوره انسان، آيه 3. 6- سوره آل عمران، آيه 26. 7- [ترجمه : سپاس خدائي راست که خائفان را امان، و صالحان را نجات مي‏بخشد، و مستضعفان را بلند مرتبه، و مستکبران را خوار مي‏گرداند، و پادشاهاني را هلاک ساخته و ديگران را به جاي آنان مي‏نشاند، و سپاس خداي را که شکننده جباران، و نابود کننده ظالمان، و دريابنده فراريان (از درگاه خود) است] . 8- سوره هود، آيه 117. 9- سوره اسراء، آيه 15. 10- سوره اسراء، آيه 20. [و ما به هر دو فرقه از دنيا طلبان و آخرت طلبان به لطف خود مدد خواهيم داد] .
*****
برگرفته از کتاب آشنايي با قرآن از شهيد مرتضي مطهريhttp://www.alhassanain.com/