مهربان تر از مادر

مهربان تر از مادر

مهربان تر از مادر

Publication year :

1384

Number of volumes :

1

Publish number :

اول

Publish location :

قم

(0 آرا)

QRCode

(0 آرا)

مهربان تر از مادر

از شیوه های متداول بیان اعتقادات و مذاهب به کودکان و نوجوانان، داستان می باشد که در عین جذابیت خاص خود، اعتقادات را در نهاد ایشان مستحکم می کند. نویسنده مجموعه «مهربانتر از مادر» با الهام از این شیوه، مختصری از زندگی نامه حضرت ولی عصر(عج) را بیان کرده و به تاریخچه مسجد جمکران اشاره کرده است. وظیفه منتظران، چگونگی دعا برای تعجیل حضرتش و این که چه کنیم تا مشمول ادعیه حضرت شوی از دیگر موضوعات داستان می باشد. برشی از کتاب مهربان تر از مادر جمعه بود و آفتاب، تازه نور طلاییش رو همه جا پخش کرده بود. سیامک و جواد که با هم توی یه محله و یه مدرسه بودن، همون اول صبح سر و کلّشون پیدا شد و با بچه های دیگه ی محله، شروع کردن به بازی. بعد مدتی که سیامک و جواد از بازی کردن خسته شده بودن، جدول های کنار کوچه رو برای استراحت انتخاب کرده، باهم می گفتن و می خندیدن که یه دفعه مشتی غلام، پیرمرد بقّال سرمحله، از سر کوچه پیداش شد. تا به بچه ها رسید، جواد زود از سرِ جاش بلند شد و سلام کرد. مشتی غلام هم بعد از جواب سلام، یه احوالپرسی گرمی با جواد کرد و آخرش هم گفت: إن شاءاللَّه خدا عاقبتت رو ختم به خیر کنه. جواد با خوشحالی از این احوالپرسی گفت: سیامک! این مشتی غلام خیلی با حاله، هر وقت می رَم مغازش، کلی با من میگه و می خنده، خیلی دوسش دارم.سیامک گفت: اتفاقاً من رو که اصلاً تحویل نمی گیره، نمی دونم چه هیزمِ تری بهش فروختم. جواد: وقتی تو به مشتی غلام که پیر شده و احترامش واجبه، سلام نمی کنی، چطور انتظار داری تحویلت بگیره؟ سیامک: نه بابا! اون اصلاً به این چیزا کار نداره، با من یکی لج افتاده. جواد: اشتباه می کنی پسر، می گی نه، بیا امتحان کنیم. سیامک: چه جوری؟ جواد: مگه تو برای خرید به مغازش نمی ری؟ سیامک: خیلی کم. جواد: خوب امروز که می خواهی خرید کنی، به مغازش برو و وقتی رسیدی داخل مغازه، سلام کن. سیامک: اون خیلی مغروره و من از آدم های مغرور خوشم نمی یاد. جواد: تو از کجا می گی اُون مغروره، بدون که اشتباه می کنی. – جواد! تو هم وقتی به یه چیزی گیر می دی دیگه ول کن نیستی. – نشد دیگه، حالا یه امتحان کن، چیزی که اَزَت کم نمی شه. چیزی به ظهر نمونده بود که مادر سیامک او رو صدا زد که بیاد و بره یه سطل ماست بگیره. جواد که موقعیت رو مناسب می دید به سیامک گفت: خوب شد، حالا برو مغازه مشتی غلام. سیامک هم قبول کرد و از جواد خداحافظی کرد و برای خرید ماست به راه افتاد. سیامک با این که رُوش نمی شد به کسی که تا حالا این همه او رو دیده و بهش سلام نکرده، سلام کنه، امّا دل رو به دریا زد و داخل مغازه شد. سَ سَلام مشتی غلام. یه سطل ماست می خواستم. مشتی غلام: به به! سلام پسر گُل، آفتاب از کدوم طرف در اُومده، این دفعه یه سطل ماست همراه سلام خواستی. سیامک که جوابی نداشت، ترجیح داد سکوت کنه. بیا عزیزم، این هم یه …..