رمان امنیتی رفیق

رمان امنیتی رفیق

رمان امنیتی رفیق

Number of volumes :

2

Publish number :

اول

Publication year :

1399

(0 آرا)

QRCode

(0 آرا)

رمان امنیتی رفیق

صدای تیرهوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشه‌ای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچه‌ها را بلد نبود. همه بن‌بست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنمایی‌اش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیک‌تر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد.

دستش را به کمر گرفت و با ناله خفه‌ای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صدای دخترانه‌ای شنید:

- بابایی! حالتون خوبه؟

نرگس صدایش می‌زد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کم‌نور اتاق، نرگس را می‌دید که متعجب نگاهش می‌کرد. نرگس، لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید:

- کابوس دیدین بابا؟

سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر ته‌تغاری‌اش بود و عزیز دردانه‌اش.

نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن می‌شد. صدای اذان صبح، از گلدسته‌های مسجد در آسمان پخش می‌شد و کم‌کم راهش را به اتاق باز می‌کرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت:

- برو نمازتو بخون باباجون.

نرگس هنوز نگران پدر بود:

- مطمئنید حالتون خوبه؟

- خوبم.

زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد.موبایل را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد:

- سلام.

- سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم.

- خواب نبودم. بگو!

- یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست.

- با مهمون عزیزمون مرتبطه؟

- اینطور که معلومه آره.

- خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟

- نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش.

- خوبه. اون که می‌گی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟

- آره. عباس درحال میزبانیشه!

- خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میام ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی.