خداشناسی در دیوان اشعار امام خمینی
خداشناسی در دیوان اشعار امام خمینی
0 Vote
89 View
نویسنده: مینا درفشی حضرت امام در انتقال زلال اندیشه ناب خداشناسی، در مجموعه اشعار دیوان به مطالبی اشاره فرموده اند که می توان چهار محور اساسی را در میان آنها استنباط کرد. این چهار محور را می توان مبانی نظری شناخت خداوند تلقی کرد: ۱٫ تأکید بر اندیشه توحیدی در بیان مقام احدیت ذات حق تعالی؛ ۲٫ بحث جلوه گری و جلوه بینی در تشریح رابطه بین کثرات و ذات احدی؛ ۳ . بحث زیبابینی و زیباشناسی در توضیح شناخت خداوند به زیبای مطلق و سیطره زیبایی در دار هستی؛ ۴٫ بحث حاکمیت عشق در میان موجودات و خداشناسی بر مبانی عشق یا خداشناسی عاشقانه. در شماره قبل، چهارمین رکن از ارکان نظری خداشناسی به چاپ رسید و مورد نظر خوانندگان محترم قرار گرفت. در این شماره نیز سعی بر نگاهی اجمالی و ساده بر دیگر مبانی شده است. فصل اول: اندیشه توحیدی یکی از محورهای مهم و اساسی خداشناسی در اندیشه حضرت امام، اندیشه توحیدی محض و ناب است. در دیدگاه ایشان شناخت خداوند به وحدانیت و نایل شدن به مقام توحید ذاتی، صفاتی و افعالی به عنوان کمال معرفت، محور اساسی در سراسر دیوان است. از نظر وی چون خداوند جان جهان و تنها مؤثر در وجود و دادرس موجودات در رسیدن به کمال حقیقی شناخته شود پس سزاوار است که انسان در مقام نظر و عمل، تسلیم محض فرمان او شده و در حوزه اندیشه و شناخت، خداوند احد و واحد را حقیقت محض دانسته و ماسوا را مَجاز و سایه و سراب ادراک نکند و در عالم هستی، صفات و افعال آن ذات احدی را شهود نماید و چشم دل به روی او بگشاید. بدین ترتیب از رهگذر هماهنگی ادراک عقلانی و قلبی یا هماهنگی اندیشه و شهود بر محور ذات اقدس، درخت اندیشه توحیدی رشد نموده و ثمرات آن به بار می نشیند: آنروز که عاشق جمالت گشتم دیوانه روی بی مثالت گشتم دیدم نبود در دو جهان جز تو کسی بیخود شدم و غرق کمالت گشتم[۱] * * * گرد است اگر هستی دیگر بینی بودی جز بود او نباشد هرگز[۲] * * * در این عرصه است که موحّد دلبسته او شده و غیر او هوسی در سر نمی پروراند: عاشق روی توام ای گل بی مثل و مثال بخدا غیر تو هرگز هوسی نیست مرا پرده از روی بینداز بجان تو قسم غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا[۳] * * * این دلبستگی و دلدادگی، باطن عشق است و عاشق از رهگذر این عشق، جز تقرب و وصال و شهود نمی طلبد و جنت و حور و قصور نمی جوید. تنها در این جهان بینی توحیدی و خداشناسی موحّدانه است که آدمی اندیشه های موهوم و مشوّش را رها کرده و افکار خود را بر پایه محکم و استوار بنا می کند و به آرامش ابدی می رسد: به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا مده از جنت و از حور و قصورم خبری جز رخ دوست نظرسوی کسی نیست مرا[۴] * * * ما ندانیم که دلبسته اوئیم همه مست و سرگشته آن روی نکوئیم همه[۵] انسان موحّد حقیقت لا اله الا الله را اینگونه دریافته که فقط موجود حقیقی اوست و ماسوا به تبع او موجود است و وجود خود را وامدار او می د اند. تنها خداوند منشأ اثر است که با یک امر ایجاد می کند و با یک امر هلاک. پس اگر خدای احد و واحد را در هستی نبیند، عیب از اوست: عیب از ماست اگر دوست زما مستور است دیده بگشای که ببینی همه عالم طور است لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان چشم خفاش که از دیدن نوری کور است یارب این پرده پندار که در دیده ماست بازکن تا که ببینیم همه عالم نور است[۶] انسان اگر قید پندارگرایی را رها کند و واقع گرایی را پیشه خود سازد، به عیان، حضور آن هستی بخش بی همتا را مشاهده می کند که یکه و تنها هر لحظه تمام هستی را تحت فرمان خویش دارد. مدیر و مدّبر عوالم وجود را قادر مطلقی می بیند که هم کفو و شریکی ندارد. هستی را از او می بیند که به سوی ذات احدی در حرکت و صیرورت است: این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است[۷] غایت این حرکت، دیدار و وصال آن مبدأ ازلی و ابدی است که با تحقق آن، هدف آفرینش تأمین می شود: با مدّعی بگو که تو و جنت النعیم دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست[۸] * * * چراکه اقامتگاه اصلی همه موجودات، ذات اقدس الهی است و غرض از حرکت کاروان هستی، رسیدن به این اقامتگاه است که ازلی و ابدی است نه موقتی و گذرا و تنها در این جاست که ماسوا آرامش و قرار می گیرد: سر کوی تو به جان تو قسم جای من است خم زلف تو، در میکده مأوای من است[۹] * * * کاش روزی به سر کوی توام منزل بود که در آن شادی و اندوه مراد دل بود[۱۰] * * * کوی او، مجلا و منظر تجلیات خاصه الهی است که در مقام وصول حاصل می شود. در این تجلیات، معضلات و مشکلاتی در اسرار الهی نمایان می شود که بر سالک واجب است تا با صعوبت هرچه تمامتر از آن بگذرد. پس به میکده که مقام مناجات است به طریق محبّت پناه می برد تا با قدم مناجات مشکلات را برطرف کند و به قرب ذات اقدس رسد و به آرامش ابدی و جاودانه بپیوندد. اما علت این همه تلاش و غوغا و حرکت و صیرورت چیست؟ حقیقت آن است که این علت فقط در یک چیز خلاصه می شود و آن چیزی نیست جز آنکه موجودات همه «مبتلای خداوند» هستند. همه به بلای فراق موجدِ خویش گرفتار گشته اند و به فراقش در رنج و ابتلاء. و برای گذر از این فراق سوزناک، حاضرند سر اندر قدوم یار نهند و جان اندر هوای وی دهند: من سر نمی نهم مگر اندر قدوم یار من جان نمی دهم مگر اندر هوای دوست کردی دل مرا زفراق رخت کباب انصاف خود بده که بود این سزای دوست؟ مجنون اسیر عشق شد اما چو من نشد ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست[۱۱] * * * اما این ابتلاء و پریشان حالی موجود هم علتی دارد: این پریشان حالی از جام «بلی» نوشیده ام این بلی تاوصل دلبر بی بلا دمساز نیست[۱۲] * * * درواقع از لحظه ای که موجودات، اقرار به ربوبیتِ رب العالمین کردند و مربوب ذاتِ اقدسِ احدی قرار گرفتند و از کتم عدم پا به عرصه وجود نهادند؛ مبتلا به بلا و سختی ها و ناملایماتِ «فراق» شدند تا زمان آن رسد که وصال به ربّ، تحققّ حقیقی یابد و گویا این چنین مقدّر شده است که حقیقت وصال، باطن فراق قرار گیرد تا از ژرفای عمیقِ بُعد، قُرب به ذات احدیت، ظهور و تجلّی یابد و اینچنین زبان تکوین، گویای رنجِ فرقت و غمِ هجرت شود: ای که روح منی از رنج فراقت چه نبردم ای که در جان منی از غم هجرت چه کشیدم[۱۳] * * * اما کاروان هستی مستانه و عاشقانه به سوی او در حرکت است تا در کُنج قفسِ خودی نماند و به منزلگه معشوق رسد: به مستی کاروان عاشقان رفتند ازاین منزل برون رفتند از «لا» جانب «الا» نمی دانی برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را تو در کُنج قفس منزلگه عنقا نمی دانی[۱۴] * * * حرکتی که پایان و انجام ندارد و از صبح ازل تا شام ابد همچنان ادامه دارد: این قافله از صبح ازل سوی تو رانند تا شام ابد نیز به سوی تو روانند سرگشته و حیران همه در عشق تو غرقند دل سوخته هر ناحیه بی تاب و توانند ای پرده نشین در پی دیدار رخ تو جانها همه دل باخته، دلها نگرانند[۱۵] * * * بدین سبب موجودات در این حرکت ابدی به امید وصلِ معشوق، رنج بلای هجران و غم آلام و بلایا را متحمل می شوند و به جان می خرند و همچنان به وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد روز وصلش می رسد ایام هجران می رود[۱۶] * * * مژده وصل به رندان خرابات رسید ناگهان غلغله و رقص و طرب برپا شد[۱۷] * * * باد بهار مژده دیدار یار داد شاید که جان به مقدم باد بهار داد[۱۸] * * * میان مژده دیدار یار، و دیدار او فرق است. اما به یک اعتبار مژده دیدار، چنان برای عاشق خوشایند وگوارا است و چنان موجب ابتهاج در ذات است، که این خبر برای او عین واقعیت خبر می شود و تقدم و تأخر زمانی را از میان برمی دارد و ظاهر خبر، باطن واقعیت را برای او نمایان می سازد. از این رو گیرنده خبرحاضر است جان خود را فدای رساننده خبر کند. حال تصور کن! که اگر دیدار، حاصل شود و باطنِ خبر برای عاشقِ طالب تحققِ عینی یابد از شدتِ ابتهاجِ حاصله از مشاهده، شاهد چه چیزی را باید فدا و نثار مشهودِ خود کند؟! فصل دوم: جلوه گری و جلوه بینی این اندیشه توحیدی انسان را به کجا رهنمون می شود؟ آنکس که خدا را تنها علت موجده و مبقیه می یابد که همواره در خلق جدید است و به سر، سودای این علت دارد، در عالم آفرینش کثرات را چگونه می بیند و می شناسد؟ چگونه بین این کثرات و آن واحد یگانه ارتباط برقرار می سازد؟ رابطه بین وحدت و کثرت را چگونه تبیین می کند؟ در مکتب خداشناسی امام، آفرینش جلوه است و بس: در سراپای دو عالم رخ او جلوه گر است که کند پوچ همه زندگی باطل من[۱۹] * * * تمام کثرات جلواتی هستند که نشان از صاحب جلوه دارند. تنها یک چیز مشهود عالم است. کثرات، آیاتِ حاکی از اویند که از او خبر می دهند و از خود هیچ ندارند و ارزش انسان در این خلاصه می شود که حاصل زندگی اش این بینش و باور باشد: حاصل کون و مکان، جمله زعکس رخ توست پس همین بس که همه کون و مکان حاصل ما[۲۰] * * * اگر آدمی خود را در معرض امواج دریای جلوه الهی قرار دهد و موانع را از پیش روی سمع و بصر و عقل و دل بردارد، همه وجودش در معرض تابش امواج نورانی الهی، گرما می گیرد و به نورِ فروزانِ متجلی در جان، و به عشق رؤیت روی جانان، دیدار دلبر حاصل می شود. نور رخسار تو در دلها فروزان شد، نشد عشق رویت در دل هر پیر و برنا هست و نیست[۲۱] پس آن دلبر پرده نشین از پس حجاب برون می آید و عاشق با دل آینه دار، نور او را در هستی مشاهده می کند: دلبر پرده گی از پرده برون خواهد شد پرتو نور رخش در دو جهان خواهی دید[۲۲] * * * و اینگونه است که دیده، رخ زیبای خدا را می بیند و گوش، آوای خدا را می شنود و تا بدانجا سیر می کند که حتی جلوات الهی را نمی تواند شرح کند: بشکنم این قلم و پاره کنم دفتر را نتوان شرح کنم جلوه والای تو را[۲۳] * * * جلوه والای خدا از جانب بشر نه شرح کردنی است و از جانب او نه تمام شدنی: جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد عشق بی پایان ما جز آن چرا و چون نداند[۲۴] * * * اما با آنکه آن دلربا صد هزاران جلوه گری می کند باز در نقاب است. عجب که این زیبارو هم پرده نشین است و هم بی حجاب است: ای خوب رخ که پرده نشینی و بی حجاب ای صد هزار جلوه گر و باز در نقاب[۲۵] حاصل آنکه همه موجودات در معرض امواج جلوات الهی هستند و چون مانعی وجود ندارد، این امواج را می گیرند، سمع موجود، امواج مسموع الهی را جذب می کند و صدای خدا را می شنود. بصر موجود، امواج مبصرات الهی را می رباید و رخ او را می بیند. بعنوان مثال، بارانی که از آسمان نازل می شود هر آن چیزی را که در مسیر امواج قطرات باران قرار گیرد، نمناک کرده و اجسام را آب زلال بر تن می نشاند. اما اگر بر سر موجود، چتری و سایبانی باشد دیگر تنِ جسمانی او نمناک نمی شود. لذا اگر انسان، چنین دیدن و شنیدنی را تجربه نکند و امواج الهی را نگیرد، به سبب موانعی است که جسم و جانش را در محاصره آنان قرار داده است: آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز با گوش کر خود بصدایی نرسیدیم[۲۶] * * * پس به محض رفع موانع، بی درنگ در صف سایر موجودات با آنها همسو شده حتی از آنان نیز سبقت گرفته و به شهود جلوات حق می نشیند و سرچشمه متکثرات را از وحدتِ ذات حق جستجو می کند: در هرچه بنگری رخ او جلوه گر بود لوح رخش به هر در و هر رهگذر زدم[۲۷] * * * از اعماق فرش تا ورای عرش را جلوه او می بیند: ای پردگی که جلوه ات از عرش بگذرد مهر رخت عجین به بن موی موی ماست[۲۸] * * * هرجا که می رود آنجا را از رخ او روشن می یابد، «الله نورالسموات والارض» و جلوات را به نور او نورانی و به روشنی او روشن می بیند: هرجا که می روی ز رخ یار روشن است خفاش وار راه نبردیم سوی دوست[۲۹] همه آفاق روشن از رخ تواست ظاهری جای پای نمی خواهم[۳۰] ماهی در آب است و به دنبال آب می گردد. انسان، غرقِ جلوات خدااست و به دنبال خدا می گردد. این شیوه جاهلان است نه عارفان.چگونه ندانستی که او از شدّت ظهور و تجلی در خفاست؟: با عاقلان بگو که رخ یار ظاهر است کاوش بس است این همه در جستجوی دوست[۳۱] * * * پس ای انسان: از این خواب گران برخیز، خفاش صفتی را رها کن، پرده جهل را کنار زن، کوری چشم را به بینایی روح و جان شفابخش و رخ او را به نظاره بنشین: بیدار شو ای یار از این خواب گران بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عیان تا خوابی در خودیّ خود پنهانی خورشید جهان بود زچشم تو نهان[۳۲] و «حجاب ظلمانی» را از پیش رو بردار و همچون خفاش در جلدِ «ظلمت خودی» نمان تا نورِ خورشید با شکوه او را بینی: بردار حجاب تا جمالش بینی تا طلعت ذات بی مثالش بینی خفاش! زجلد خویشتن بیرون آی تا جلوه خورشید جلالش بینی[۳۳] فصل سوم: زیبابینی و زیبا شناسی در مکتب خداشناسی امام، خداوند زیبایی مطلق است که او را جز به زیبایی و جمال جمیل، نه می توان دید و نه می توان شناخت. زشتی و شرّ و هرگونه امری که در تقابل تناقض با زیبایی است در وجود آن ذات اقدس احدی راه ندارد. او منشأ خیر و زیبایی است و وجود او سرشار از لطف و حُسن می باشد: جز رخ یار جمالی و جمیلی نبود در غم اوست که در گفت و گوئیم همه[۳۴] * * * من دل سوخته پروانه شمع رخ او رخ زیباش عیان بود و عیان است هنوز[۳۵] * * * آن خوب رخ، رخ زیبای خود را بدون حجاب به تماشا نشسته و در آینه هستی تصویری جز زیبابی چهره او منعکس نشده و چشم هستی نیز جز رخ زیبای او در صفحه آینه خود، چیز دیگری ندیده است: دیده ای نیست نبیند رخ زیبای تو را نیست گوشی که همه نشنود آوای تو را[۳۶] * * * انسان با چنین شهود و معرفتی، زیبابین و زیباشناسی است که در سراسر عمر، حیات خود را در دریای لذت و ابتهاجِ مستی آور غرق کرده است. دریایی که اثری از شرّ و زشتی و ردّپایی از ناپاکی و پلیدی به قدر ذرّه ای و قطره ای درآن راه ندارد: امواج حسن دوست، چو دریای بی کران این مست تشنه کام، غمش در کرانه است[۳۷] * * * هرکجا پا بنهی حُسن وی آنجا پیداست هرکجا سر بنهی سجده گه آن زیباست[۳۸] * * * آن زیبارو هر دم در هستی جلوه گر شده و تمام جلوات را همچون صاحب جلوه زیبائی می بخشد. هرچه جمال است از جمال او بهره گرفته، و هرچه جمیل است از دست توانای او مایه گرفته: ای جلوه ات، جمال ده هرچه خوبرو ای غمزه ات هلاک کن هرچه شیخ و شاب[۳۹] * * * زیبایی او عین اصالت است و زیبایی ماسوا عین اعتبار که جامه حقیقت بر تن نکره است: رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند گر کشی پرده ز رُخ کیست که رسوا نشود[۴۰] اگر ماسوا را بهره ای از زیبایی است به لطف و کرم آن بخشنده حُسن است که به موجودات اعتبار و آبرو بخشیده است، چراکه ماسوا همه عین فقر و ربط ووابستگی و نیاز به ذات آن واجب متعال هستند: همه خوبان بر زیبایی ات ای مایه حسن فی المثل در بر دریای خروشان چو خس است[۴۱] * * * بنابراین هرچه در خود می بینند از او می بینند و وابسته به او، و برای وجود خود حقیقتی نمی یابند. حتی خود را هیچ هم نمی انگارند: انموذج جمالی و اسطوره جلال دریای بی کرانی و عالم همه سراب[۴۲] * * * و از درک این حقیقتِ رنج آور لذت می برند و آن را به عنوان بزرگترین گنجینه زندگی خود حفظ می کنند: جمله خوبان بر حُسن تو سجود آوردند این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست[۴۳] * * * پس، از مجاز بیزاری می جویند و به حقیقت پناه می برند: سرو بستان نیکویی گل گلزار جمال غمزه ناکرده، زخوبان همه بیزارم کرد[۴۴] * * * و چون زیبایی موجودات مجاز است به همین سبب در پی آن زیبایی مطلق و حقیقی بر می آیند تا هرچه بیشتر به او نزدیک شده و از او بهره مند شوند: بگشای نقاب از رخ و بنمای جمالت تا فاش شود آنچه همه در پی آنند ای پرده نشین در پی دیدار رخ تو جانها همه دل باخته، دلها نگرانند[۴۵] * * * پس آن دلبر نازنین عاشق را واله خود کرده از او شیفته دلسوخته می سازد: چه کنم شیفته ام سوخته ام، غمزده ام عشوه ات واله آن لعل گهربارم کرد[۴۶] * * * عقل و هوش از او می رباید به وادی جنونش می اندازد و پریشان حال و پریشان گویش می کند: حجاب از چهره دلدار، باد صبا بگرفت چو من هرکس بر او یک دم نظر افکند مجنون شد[۴۷] و غم عشق و رنج فراق و درد جنون را به ودیعت می سپارد: همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند در غم هجر رخش این همه شور و غوغاست[۴۸] * * * اما این عاشقی و دلسوختگی، این شیدایی و دیوانگی، این دوری و غمزدگی برای زیبابین و زیباشناس، عین صدرنشینی بر جهان قدس و سرفرازی بر عالم هستی است: عاشقان صدرنشینان جهان قدسند سرفراز آنکه بدرگاه جمال تو گداست[۴۹] و اینچنین است که عاشقِ زیبایی مطلق هرگز حاضر نمی شود تماشای دلبرش را به دو عالم دهد: رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار بدو عالم ندهم روی دل آرای تو را[۵۰] * * * حتی هر لحظه تمنای آن دارد که محبوب، سر زلف[۵۱] را به کناری زند و رخسار گشاید. آن چنان که جهان را محو زیبایی خود کند زمانی در خود سازد. تا از وجود موجودی غیر از آن زیبای مطلق دیگر اثری نماند: سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا[۵۲] * * * جان موجودات فدای آن رخ زیبا، که هستی آنها در گرو نیستی و فدا شدن در اوست: سربه خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست جان چه باشد که فدای رخ زیبا نشود[۵۳] * * * وقتی رخ زیبای یار جلوه گری کند، و ذات جمیل به اعتبار ظهور کثرت اسمائی و صفاتی، مشهود واقع شود، شاهد اگر جان خود را فدای مشهود کند، حق است. جان آدمی برترین سرمایه ای است که حاضر است آن را در طبق اخلاص نهاده و هدیه محبوب کند. انسان عاشق در این اندیشه چاره ساز و راه یاب، تنها راه شهود و وصال زیبای مطلق را، شکستن بت انانیّت و منیّت می یابد و بس. با چشم و گوش غرق در غرور انانیّت نه جمال آن دلبر را میتوان دید و نه نغمه او را می توان شنید: با چشم منی جمال او نتوان دید با گوش توئی نغمه او کس نشنید[۵۴] این کوری و کری فقط یک درمان دارد و بس. اگرانسان خود را نبیند و حجاب خودی را کنار زند دیگر بین او و خداوند حائلی باقی نمی ماند، او به تماشای معبود خواهد نشست: این ما و تویی مایه کوری و کری است این بت بشکن تا شودت دوست پدید[۵۵] * * * و در این تماشا گه حقیقتی را خواهد دید که زبان قادر به بیان آن نخواهد بود: «سبحان الله عمایضعون» لب فروبست هر آن کس رخ چون ماهش دید آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است[۵۶] * * * از منظر امام، خداوند دریای جمالی است که ماسوا، امواج این دریا به شمار می آیند. این امواج همچون دریای جمال، جمیل است. امواج در دل این دریا ظهور می یابد و خودنمایی می کند حتی پستی و بلندی آن ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست موج دریاست عجب آنکه نباشد دریا[۵۷] کلید واژگان (برچسب ها): خداشناسیتوحیددیوان اشعارامام خمینی پاورقی ها: [۱]. دیوان امام. سروده های امام خمینی مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ۱۳۷۸٫ [۲] . همان، ص۲۱۷٫ [۳] همان.ص۴۱٫ [۴]. همان، ص۴۱٫ [۵] . همان، ص۱۷۹٫ [۶] . همان، ص۵۲٫ [۷] . همان، ص۵۲٫ [۸] . همان، ص۵۵٫ [۹]. همان، ص۵۹٫ [۱۰] . همان، ص۱۰۴٫ [۱۱] . همان، ص۶۳٫ [۱۲] . همان، ص۶۵٫ [۱۳] . همان، ص۱۴۶٫ [۱۴] . همان، ص۱۸۲٫ [۱۵] . همان، ص۱۰۲٫ [۱۶] . همان، ص۱۱۱٫ [۱۷] . همان، ص۸۸٫ [۱۸] . همان، ص۷۵٫ [۱۹] . همان، ص۱۷۴٫ [۲۰] . همان،ص۴۵٫ [۲۱] . همان، ص۶۹٫ [۲۲] . همان، ص۱۱۸٫ [۲۳] . همان، ص۴۲٫ [۲۴] . همان، ص۹۸٫ [۲۵] . همان، ص۴۷٫ [۲۶] . همان، ص۱۴۷٫ [۲۷] . همان، ص۱۴۱٫ [۲۸] . همان، ص۵۶٫ [۲۹] . همان، ص۶۴٫ [۳۰] . همان،ص۱۶۰٫ [۳۱] . همان، ص۶۴٫ [۳۲] . همان، ص۲۲۷٫ [۳۳] . همان، ص۲۴۷٫ [۳۴] . همان، ص۱۷۹٫ [۳۵] . همان، ص۱۲۷٫ [۳۶] . همان، ص۴۲٫ [۳۷] . همان، ص۶۱٫ [۳۸] . همان، ص۴۹٫ [۳۹] . همان، ص۴۷٫ [۴۰] . همان، ص۱۱۲٫ [۴۱] . همان، ص۵۳٫ [۴۲] . همان، ص۴۷٫ [۴۳] .همان، ص۴۹٫ [۴۴] . همان، ص۸۲ . [۴۵] . همان، ص۱۰۲ [۴۶] . همان، ص۸۲ . [۴۷] . همان، ص۹۱٫ [۴۸] . همان، ص۴۹٫ [۴۹] . همان، ص۴۹٫ [۵۰] . همان، ص۴۲٫ [۵۱] . سر زلف اشاره به ظهور انوار تجلیات وحدت است. [۵۲] . همان، ص۴۳٫ [۵۳] . همان، ص۱۱۲٫ [۵۴] . همان،ص۲۱۴٫ [۵۵] . همان، ص۲۱۴٫ [۵۶] . همان، ص۵۲٫ [۵۷] . همان، ص۴۳٫ منبع: حضور > تابستان ۱۳۸۲، شماره ۴۵ ، صفحه ۱۹۰